ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امشب قرار بود از آسمان ستاره ببارد، هر بار که آسمان بارانش گرفته من زیرش بوده ام موقع ستاره بارانش مخصوصا، پارسال که یادم هست تابستان بود و رفتم رختخواب بردم بالای پشت بام خانه پدری و تا صبح باران ستاره بود که بر سرم بارید. اگر امشب هم بودم همین کار را می کردم لابد، اما من زندانیم. زندانی این زندگی که روزهای آخر هفته عذاب می کشم نه اینکه در طول هفته خوشم اگر تلفنهای وقت و بی وقتش بگذارد ، اما دیشب آنقدر داد زدم که بعد نشستم گریه کردم و باز فریاد کشیدم. وقتهایی که من سر جمع نکردن وسایل غذا جیغ می کشم دقیقا هزار بار این صحنه تکرار شده، همیشه مرد خانه خودش را می زند به بی خیالی و اینکه اصلا مهم نیست که خوراکی ها و هر چه خورده و زمانی برای او چیده شده، جمع شوند. و من جوش می آورم. آخر بشقابی که درونش غذا کوفت کردی را بردار ، پنج قدم بیشتر نمی شود از میر ناهارخوری تا آشپزخانه. نمی میری ببری، از شب تا الان هزار بار رفتی و آمدی و لم دادی و خوابیدی و هیچ نکردی. از من داد و فریاد و از او انکار که من مگر چیزی می گویم اگر اینها اینجا تا هر وقت روی میز بمانند. پای آن کسی وسط می آید که تو را بی مسئولیت و این همه بیعار بار آورده، کسی که شبانه روز مثل کلفتی هنوز در خانه کار می کند و بگذار و بردار می کند و ادعای فمنیستی و روشنفکری هم دارد و بچه هایی یکی از یکی تنبلتر بار آورده، این را خوردم بارها شاهدم که وقتهایی که خواهرش می آید از فرنگ ، من بیشتر از دختر خانه کار کرده ام. و من این موضوع را درخانه خودم نمی توانم برتابم. آنقدر که دختر کوچکم همه وسایل را تنهایی آورد و باز به پدرش برنخورد که بلند شود. و باز من حرصی ترو او در آرامش بیشتر و قرار بر تلافی باشد ، گفتم همین یک روز و نصفی را هم خانه نمی آیم. الان هم پاشدم قرص سردرد خوردم.
دلم میخواست سرم را بکوبم به دیوار. چقدر ازش متنفرم، چقدر این زندگی را نمی خواهم، چقدر بیخود این لحظات را ادامه می دهم، چقدر تنهام و همه غصه ها و دلتنگی های عالم پیچید توی بغضم و گریه کردم.
چرا آدم های بی مصرف دنیا نمی میرند؟ چرا ذره ذره جان آدم های باهوش را می گیرند؟ اصلا بدنیا آمده اند برای همین ماموریت!
چند وقت بود اینقدر عصبانی نشده بودم!
رفتم سمت پنجره و پرده را عقب زدم، هوای خانه خفه ام کرده بود، آسمان ابری است و هیچ چیزی پیدا نیست،
شاید هم بارانش بگیرد تا چند لحظه بعد. هوای تازه نفس کشیدم.
چقدر ضعیفم ، پیش خودم گفتم در هفته که تلفنت را جواب ندادم آنوقت به غلط کردن می افتی.
روی مبل لم دادم به تماشای غرور و تعصب. بعد با دخترک معصومم که آمد بوسم کرد آمده معذرت خواهی و از این حرفها، دلم می خواست بگویم فقط برو بمیر ، که من راحت شوم اگر می توانی.
اما هیچ نگفتم و هندزفری را در گوشهایم فرو کردم.
من غلط ترین زندگی را دارم و همین یک روز را هم نمی توانم درخانه باهاش سر کنم. شنبه ها را هم کلاس برمی دارم و پنج شنبه ها را و هر روز هفته را. و سرم را میگذارم به بیابان .
حتی دلم نمی خواهد دیگر دستش بهم بخورد.
۱۴۰۰/۲/۳