بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیروز نزدیک قنادی، در بلوار که می خورد به خانه های سعادت آباد که دوسال پیش توی برف گیر کرده بودم در آن سرازیری ، چند تا خیابان بالاتر از قنادی ، یک پسر جوان سوار موتور که روی دماغش چسب زده بود و یک کلاه کپ سرش گذاشته بود، ته ریش داشت و لباس تیره به تنش بود، یک دختر را بغل زده بود و تند تند می بوسید. انگار صدای بوسه هایش توی گوش هایم می پیچید. صورت دختر را ندیدم. انگار دختر ناراحت باشد یا گریه می کرد، چون پسر بغلش می کرد، بعد دوباره می بوسیدش و باز تند محکم و سفت بغلش می کرد. شاید خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودند. شاید کرونا گرفته بودند و حالا خوب شده بودند. شاید قرار آخرشان بود... 

دختر مانتوی سرمه ای و مقنعه مشکی سرش بود. چند قدم پایین تر از دبیرستان تعطیل که پر از قبولی های کنکور است. نمی دانم ، اما لباس و قد دختر ، چیزی که به ذهنم زد این بود که دختر مدرسه ای بود. پسر از موتورش پیاده نشده بود انگار. دختر سرش را کرد توی آغوش مرد و من همه این ها را در چند ثانیه دیدم که از جلویشان با ماشین رد شدم. 




بعد از آن رعد و برق شد و باران گرفت. 


۱۴۰۰/۲/۲۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد