بدون امضاء

امروز من و نانا و بودیم و کسی که می آید خانه شان تمیزکاری. من برای نانا از آن پاپسیکل ها بردم که شبیه بستنی بود. نانا از خواب بیدار شده بود و مامانش رفته بود خانه عمه اش برای تسلی خاطر خودش به خاطر تصادف پسرعمه جوانش و فوتش در امریکا. من بودم و نانا و نسی جون. او همه خانه را تمیز کرده بود و برایم چای دارچین ریخت با ساقه طلایی برایم گذاشت روی پیش خوان. نانا جلوی در تا پاسیکل را دید ازم گرفت و شروع کرد به خوردن. نسی جون گفت خب شما چند سالتون شده؟ مبارک باشه تولدتون. بهت میاد سی و شش هفت سالت باشه. خندیدم و گفتم من چهل ساله شدم. گفت اصلا بهت نمیاد و بازی اینکه چقدر جوونی و وای باورم نمیشه. خودش چهل و سه ساله بود و بیشتر می زد. هیکل تپلی سنش را زیاد نشان می داد اما بهش نمی آمد که چهار تا نوه داشته باشد. دخترانش سیزده سالگی و خودش هم همین سن و سال ازدواج کرده بودند. شمالی است و اینجا می آید برای تمیزکردن و نگهداری از نانا. من کلاسم را شروع کردم و او هم رفت دنبال بقیه کارهایش در اتاقها. بازی کردیم و حسابی خندیدیم. حتی شعرهای انگلیسی کوتاهی که باهاش تکرارمی کنم را کمابیش یاد گرفته کوچکترین شاگردم که هجده خرداد دو ساله می شود. کلمه های فارسی را خوب تکرار می کند و با همان ادای ناقص حروف با هم می توانیم حرف بزنیم. حتی اسم من را یاد گرفته و با جون ادا می کند دلم پر از شادی می شود. مرسی و آناناس و قوقولی قوقو و صبح شد و نکن و پاشو و بازی و ربیت و مامی و ددی و بیبی و لگو و ... خیلی کلمه های دیگر را در کلاس من یاد گرفته.

ساختن مهمترین پیشرفتش در این چند ماه است. 


امروز خانه لالا و خواهرش هم با کبی جون می گذشت. مامان بچه ها رفته بود بیمارستان به خاطر کلیه پدرش که مشکل ساز شده بود. ما بودیم و بادکنکهای تولدم و پاپسیکل های بستنی شکل که در عرض چند دقیقه خورده شد. امروز خوب کنار هم بازی کردیم و چیزهای جالبی اختراع کردیم و سوپ خوشمزه دستپخت کبی جون را خوردیم و من اعتراف کردم که سوپ بلد نیستم و دستپختم خوب نیست. این را دخترک بهم گفت وقتی رفته بود خانه دخترعمویم بهم گفت. حباب بازی کردیم و بعد هم با لگوها ماز درست کردیم . 


خانه های مردم برای من هر روز ماجرای جدیدی است. 

یکشنبه به یک خانه جدید رفتم که شاگرد تازه ام یک دختر و پسری بودند هم پسرعمو دخترعمو بودند و هم دخترخاله پسرخاله. دو برادر با دو خواهر ازدواج کرده بودند و خانه هایشان در یک برج بود. مامان دخترک با بلوز و شلوار قرمز دراز کشیدم بود روی مبل و ماسک زده من را می پایید. آن یکی خواهر توی اتاق خوابش بود. بعد از کلاس و توجه به همه جزییات در حین کلاس و دخالت در اجرای کلاسم بدون اخلال در کار من ، نیم ساعت اهام حرف زدند و انگار خیالشان کمی از بابت من راحت شد اما باز هم باید خیلی در این خانه دقت داشته باشم و حتی به موبایل و ساعتم نگاه نکنم. موقع خداحافظی ازم خواستند ماسکم را پایین بدهم که قیافه ام را کامل ببینند. 

این خاصیت دوران پاندمی است شاید. کارهای عجیبی که دیگر عجیب نیست.



۱۴۰۰/۲/۲۸


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد