بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یک ساعت مانده به غروب حالم بهم ریخت. درونم آشوب وحشتناکی شده و هنوز در دلم رخت می شورند.

باجناق دایی م چند روزی بود در بیمارستان بستری بود و دیگر ریه هایش از دست رفته بودند، با خانمش در مدرسه همکار بودم. یعنی خواهر زنداییم. 

خانم سرزنده و جوانی که همیشه از دست پخت شوهرش تعریف می کرد، خیلی خوشحال بود و رضایت و شادی را در چشمهایش می شد دید. کلاس دوم را درس می دهد و قبلا هم دوره های لگو را دیده بود و معلم لگو بود اما دیگر در این مدرسه نزدیک خانه شان پاگیر شده بود و هر روز می آمد مدرسه به غیر از  دوشنبه ها که روز کلاس من بود. اما به مناسبت های مختلف در مدرسه می دیدمش. خانه داییم می دیدمش. 

تازه داماد آورده بود. 

عصر که همه شروع کردند به پخش خبر ، حالم بد شد. چطور دعاها نمی گیرد و یک نفر دیگر نباید زنده بماند؟ چطور باید با مرگ مواجه شد؟ 

چرا آدمهای بی مصرف نمی میرند ؟


آدمها با مرگ چطور روبه رو می شوند؟ 

حالا حالم بد است. و نمی توانم تمرکز کنم. نمی توانم گریه کنم. 

حوصله هیچ چیز ندارم. 

دلم می خواهد تنها باشم و هیچ کس را نبینم و با کسی حرف نزنم.



۱۴۰۰/۲/۳۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد