بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صبح قرار صبحانه گذاشته ایم، باید الان بخوابم تا صبح سرحال باشم و بعد از آن به کلاسهایم برسم. نسیم خنکی می وزد. ماه دارد به دایره شدن نزدیک می شود. انگار تابستان شده همه اش صدای کولر می آید. امروز برق نرفت. 

نزدیک بود یک ۲۰۶ سفید مودب عصبانی بهم بزند. از فرعی آمد. به من گفت با صدتا سرعت که در این خیابان نمی آیند؟ منم گفتم من صدتا سرعت نداشتم. شما از فرعی داری میای باید ترمز کنی. دنده عقب گرفت و گذاشت من بروم. بعد عاشقش شدم توی سرم. عاشق پسرکی که ازخودم کوچکتر بود و موهایش کمی روشن بود و مثل من ماسکش زیر چانه اش بود.

خسته به خانه رسیدم. 

نشستم سریال محبوبم می خواهم زنده بمانم را دیدم. 

در هر قسمت یک نفر کشته می شود. انگار فقط با کشتن درام درست می شود.

من چطور بنویسم؟ من که نمی توانم چاقو خوردن کسی را ببینم.

دخترک کنار دستم دارد نوشته ام را می خواند. 

دیگر نمی توانم جلویش بنویسم. 

عجب

۱۴۰۰/۳/۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد