ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خواب و بیدار بودم. جهت ماه عوض شده بود. با یک ستاره روشن جلویش داشت از پنجره ام رد می شد. چشمام را باز کردم و می بستم. هی می رفت جلوتر. رفت و رفت که از قاب پنجره بیرون رفت. خواب بودم. انگار آسمان یک صفحه بزرگ خیلی نزدیک بود زیر پاهایم و می توانستم همه چیز را آنقدر بزرگ ببینم که بگویم چه هستند. روی کاغذ می نوشتم دو تا ماهواره، مشتری رد شد. ماه ، و هر کدام تندتر از معمول از برابر چشمهایم عبور می کردند .
دیشب از غصه نمی توانستم چیزی بنویسم. وقتی بهت بگویند تو به هیچ دردی نمی خوری و در این مدت هم فقط خوردی و خوابیده ای و هیچ کاری انجام نداده ای ، چه حسی باید به آدم دست بدهد؟
من بیخودترین آدم روی زمین که زندگیم را بسته ام درون جعبه ای و خودم را درونش له کرده ام تا جا بگیرم و به بقیه صدمه نزنم. دیروز بهم فهماندند که خیلی بدنخور و بدم. و از آن موقع بغض کرده ام. هی اشکهایم می آیند وسط . گریه می کنم. بعد دوباره و دوباره .
۱۴۰۰/۳/۱۲
از این تعطیلات وسط خرداد همیشه متنفر بوده ام.