بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اولین تصویری که یادم مانده، تصویری از نوزادی کوچک و زیبا با موهای کم پشت طلایی و صورتی گرد و چشمهای روشن براقی که انگار به همه می خندید. در ختم یکی از فامیلها بود که دست به دست در کریر پارچه ای که آن موقع ها مد بود، می چرخید و همه به اشرف سادات تبریک می گفتند. نوزاد کوچک قند آب می کرد در دل اشرف سادات چهل ساله که نقاش ماهری بود. گل می کشید ، میوه می کشید، طبیعت بیجان هایش با واقعی مو نمی زد. بعد زن می کشید. زن هایی در دل گلهای طبیعت با کلاه های حصیری آفتابگیر که وسط آفتابگردانها ایستاده. اشرف سادات لهجه قشنگی داشت. آنقدر مهربان و نرم صحبت می کرد که دلت نمی خواست حرفهایش را قطع کنی. از اصفهان آمده بود و زن سوم مردی شده بود که بچه دار نمی شد. برای همین نوزاد را آورده بودند که بزرگ کنند. اشرف سادات عاشقش شده بود. نوزاد کوچک ، پدر و مادرش را در زلزله مشهد از دست داده بود. شاید هم پدر و مادر داشت اما آنقدر تنگدست بودند که نمی توانستند او را بزرگ کنند. اولی به نظرم احتمال قویتری دارد. دخترک در دل خانواده ای مرفه بزرگ شد. با همه سفرهای دور و نزدیک ، با همه قلموها و رنگ های مادرخوانده با احساسی که بومهایش را در کنار دخترک رنگ می زد. دختر با چشمهای سبز  روشن دلبری می کرد. و بزرگ می شد. اشرف سادات می خواست که هزار کار برای دخترش بکند. بفرستدش درس بخواند ، هنرمند شود، عروسش کند  و بچه هایش را بزرگ کند و با نوه هایش کیف کند. اما یک ماشین ، او را و همه آرزوهایش را به باد داد. آنقدر تند و بی محابا بهش زد که درجا کشته شد. هر وقت از جلوی پاساژ محل رد می شوم یادش می افتم که همینجا وقتی از آرایشگاه بیرون آمده با دخترک ، زیبا و تمیز ، یکراست به بیمارستان رفته و دیگر هیچ کس او را ندید. دخترک غم داشت. حالا او برای دومین بار بی مادر شده بود. این بار مادری را از دست داده بود که او را بزرگ کرده بود و دوستش داشت. وابسته اش بود. زن دیگری شد زن پدرش. و او را بزرگ کرد. فرستاد کلاس تا نقاش شود. نقاش خوبی هم شد. تابلو می کشید، با سلیقه بود. حساس و باعرضه بود مثل مادرش. دیگر زن جدید مادرش شده بود. بالاخره عروسش کرد و فرستاد خانه بخت. بعد از چند سال زندگی مشترک با کسی که دوستش داشت، حامله شد. و حالا نوزادی در دستانش بود که تکرار خودش بود. صورت گرد و سفید ، چشمهای روشن سبز، موهای طلایی بور. در کریر خوابیده بود. 

۱۴۰۰/۳/۱۵



خیلی بی سر و ته است

می دانم.

فردا که بیدار شدم باید پاکنویس کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد