ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داشتم از خیابان مورد علاقه ام که پر از درختهای چنار بلند است و آسمان بزور پیداست، رد می شدم. اول خیابان ، همیشه آنقدر ماشین ، دو طرف پارک است که دو ماشین به سختی از کنار هم رد می شوند. و بعد از این چند ماهی که هر روز ازش می گذرم، آینه بغلی سمت راست خورد به دویست و شش پارک شده و جمع شد. یک لحظه خودم را در آینه دیدم و نشناختم. این من بودم؟
یک زن اخموی غمگین که لبهایش باز مانده بود از تعجب که خودش را نمی شناخت. دوباره به خودم نگاه کردم و غمگینتر شدم. دلگرفته تر و از آینه بدم آمد. دیگر نگاهش نکردم. من چه بی رحمانه غمگین بودم. لحظه بدی بود. بی کس و تنها بودم و خیابان تمام نمی شد. درختان سایه می انداختند روی شیشه. غصه قطره اشکی شد و چکید.
غمگین بودن تمام می شود اما تنها بودن، نه !
۱۴۰۰/۳/۱۹