بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزی که آمدی دیدن مادر، چشمانت از گریه بی رنگ شده بود، هی می خواستم بپرسم چه چیزی در دلت بوده که این همه مچاله ات کرده؟ اما دلم نیامد، وقتی نشد که تنها باشیم و بگویی. اما گفتی قفسه سینه ات هی تنگ و تنگ تر شده و احساس خفگی داشتی. ترسیدم. ترس از دست دادن عزیزترین دوستم. من مگر چند تا دوست خوب دارم که هیچ وقت تنهایم نمی گذارند؟ 

فردایش که حالت را پرسیدم گفتی تستت مثبت شده. باز ترسیدم. و وقتی بهت زنگ زدم نمی توانستی حرف بزنی ، سرفه ات بند نمی آمد. چه بیماری عجیبی است! دست می گذارد روی نقاط ضعف آدمی. 

دیروز که حالت را پرسیدم گفتی بیست درصد ریه ات درگیر شده. ترسیدم. برایت گل آورده ام. خوابیده بودی. پسرت آمد دم در. نگران بود و امیدوار برای سلامتی. گلهای بنفش را برایت انتخاب کردم نازنینم تا با دیدنش زودتر خوب شوی. تنها کاری که از دستم بر می آمد. 



۱۴۰۰/۳/۲۵

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد