بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روایت زمان حال در داستان باید دو سوم گذشته باشد. چیزی که من همیشه درش مشکل داشتم و خواهم داشت.

باید ماجرا را طوری تعریف کرد که جلو برود و زمان حال را بگوید. بعد بتوانی گذشته را در جاهای مناسب توزیع کنی.

دیروز که داستانم را خواندم تنها ایرادش این بود که تعادل اولیه که بهم خورده بود و جلو رفته بود ، دوباره به تعادل برنگشته بود. روایت زمان حال نصفه رها شده بود. باید درستش کنم و برای هفته آینده بخوانمش. تنها راه اینکه پیشرفت کنم این است که بارها و بارها بخوانم و بنویسم. چیزی که این روزها کمتر بهش می پردازم. وقتی می خوانم و می نویسم خود واقعی خودم هستم. و این یعنی برای خودم وقت می گذارم. حالا بیایم ناله کنم که من که فقط برای خودم نیستم. من معلم سرخانه ای هستم که بچه خودم را پیش مامانم رها می کنم و خانه ام را در هفته سه روز بیشتر نمی بینم. و همیشه باید تلفن های بی پایان مردی را جواب بدهم که هر روز یک سوال را می پرسد. کی کلاسهایت تمام می شود؟ کی به خانه باز می گردی؟ کی ؟ کی؟ و من را هر لحظه از شب که تا می آیم تنها باشم دیوانه می کند. من از زندگی فرار می کنم و باز مشتاقانه به سمتش بر می گردم. زندگی من چیزی عجیب است از ترکیب هر چه که فکرش  را بکنی.

درگیری شبانه روزی با بودنها و نبودنها و سوالهای بی جواب، داستانهای بی سر و ته. قبول کردن مسئولیت ها و کلاسهای بیشتر برای فرار کردن از خودی که اگر در خانه بماند ، همه چیز را نابود می کند.

فهماندن این چیزهایی که خودمم گاهی نمی فهمم مطمئنا سخت است.

مثل اینکه صبح را می بینی، شب را نبینی و دیگر نباشی. مرده باشی. رفته باشی بدون خداحافظی. 

مثل اینکه شب را ببینی و صبح را نبینی . بدون سلام مرده باشی.

و همه اینها سرگردانم می کند.



۱۴۰۰/۳/۲۵

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد