بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوابم نمی برد. افتادم در دور به یاد آوردن گذشته. یا اینکه می خواهم هر جور شده داستانی بنویسم از روزی از گذشته که برایم ماندگار شود و بماند. چه می دانم؟ گیر دادم به لحظه ای که از راه می رسم و تو ماچم می کنی. هی مرورش می کنم. هی توی دلم هری می ریزد. بعد یاد موقعی می افتم که می خواستی شمع فوت کنی. شروع کردی داستانی که قرار است از امروز بنویسم را گفتی. می گوید بزن طبقه چندم اما من می دانم کدام طبقه است. خنده ام گرفت. تو همیشه می گویی از جمله های کوتاه من خوشت می آید. بعد از ده سال باز تو داری ظرف می شویی. و من چسبیده ام بهت. دلم می خواهد روی همین صحنه بمانیم. توی آن آشپزخانه کوچک که تشنه ام بود. که سر گذاشتم بقیه کیک در یخچال با هم به توافق نمی رسیدیم. مثل یک زندگی عادی که بین ما جریان داشته باشد. انگار سالهاست با هم زندگی کرده ایم. من این همه وقت کجا بودم؟ تو کجا بودی؟ چطور می شود یک روز را برای تمام عمر زندگی کرد؟ دلهره داشتم مثل همه این چند سال که وقتی باهات بودم دلهره داشتم. اما می خندیدم انگار یکی قلقلکم می داد. تو بهم گفتی همیشه بخند انگار یکی دارد قلقلکت می دهد. هر بار که می خندم یاد این حرفت می افتم. دلم برایت تنگ شد. دلم برای تکه کیکی که گذاشتی تو دهانم. چنگال شکلاتی. شمع آبی رنگ کج شده توی کیفم. توی آسانسور که گیر دادی به آن مسافر که کجایی است و نشد توی آسانسور بغلت کنم. ماچت کنم. توی بغلت بمانم و زمان کش بیاید. 


بیخوابی

دلتنگی


۱۴۰۰/۳/۳۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد