بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بوی چوب سوخته می آید. باد خنکی می پیچد و می آید قلقلکم می دهد. صدای کولری قدیمی یکهو اوج می گیرد و بلند می شود. پرنده ای از دور می خواند. و بقیه اش صدای همهمه ای مبهم از خیلی دور است. رنگ آسمان کمی روشن شده. ستاره روشن و بزرگ من خیلی وقت است که از قاب پنجره گذر کرده. من در خواب و بیداری دیدمش. چه ماجرای عجیبی است که وقتی ستاره به قاب پنجره می رسد، می بینمش. 

بوی چوب سوخته تمام نمی شود. نمی توانم درست نفس بکشم از ترس اینکه از بو سردرد بگیرم. 

تعداد پرنده ها بیشتر می شود. 

چشمانم را می بندم.

احساس سر شدگی دارم. دلتنگی زیادم مثل یک تکه یخ سفت و سنگ و بی احساس و سرد دارد هر روز سختتر می شود. 



۱۴۰۰/۴/۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد