بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوابم نمی برد. من برای نوشتن احتیاج دارم به زمان حال. و دخترکم در زمان حال زندگی می کند. حواسش به من است. ظرفهای نشسته و جمع و جور نکرده را مرتب می کند. او در زمان حال زندگی می کند . حتی در تمرین جمله سازی از زمان حال استفاده می کند. می کند. می خورد. می ریزد. نمی تواند بنویسد : بود. بوده است. شد. شده است. برای او همه چیز همین حالا اتفاق می افتد. در دنیای خودش می چرخد و رقصد. در دنیای خودش با شرورها می جنگد و ملکه همه می شود. او ادای من را در می آورد. کفش روفرشی می پوشد. پیراهن می پوشد و دوست دارد مثل من باشد می می هایش. دخترکم دارد هفت ساله می شود. 

ای هفت سالگی 

ای لحظه شگرف عزیمت

بعد از تو 

هر چه رفت 

در انبوهی از جنون و جهالت رفت...


قرار بود وقتی من چهل بشوم تو هم هفت ساله شوی.

چند روز دیگر تو در دنیای خودت می رسی به نقطه بلوغ و من 

شاید در دنیای خودم رسیده باشم به نقطه اوج.


آن شب که خواب دیدم مرده ام 

نگفتم که تو من را برگرداندی به زمین

دستانت را یکهو دورم حلقه کردی

وقتی در اوج بودم و داشتم می رفتم بالاتر و کهکشان توی چشمانم بود

من را برگرداندی.

نگذاشتی بروم.

انگار هنوز باید باشم.

فقط برای تو و به خاطر تو.



۱۴۰۰/۴/۱۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد