ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بالاخره خانه شان را پیدا می کنم. ساختمانی چند طبقه که روبه رویش نیروگاه برق است. جعبه نیمه سنگین را بغل می زنم و در ماشین را قفل می کنم و می روم آن طرف خیابان. از نگهبانی می پرسم بلوک یک واحد ۱۱۱. بهم می گوید باید بروی جلوتر. از بلوک چهار شروع می شود وقتی از پله ها بالا می روم. جلوی پایم گلدانی پلاستیکی افتاده خاکهایش پخش زمین شده. گیاهی ندارد. هوا گرم است. نسیم می وزد اما خنک نمی شوم. کمی جلوتر یک آدمک صورتی دختر که منم یکی ازش دارم به پشت افتاده روی زمین. خنده ام می گیرد. چه عجیب.
در باز می شود رو به رویم. زنی با ماسک با موهای فر ریز و بلوند و مشکی بلند قاتی پاتی معلوم است که لبخند دارد. پسر کوچکش پشتش پنهان شده، او هم ماسک زده. ماسک بچگانه. اسمش را می دانم . توی گروه مشخصاتش نوشته شده بود. فروردین چهار ساله شده. باهاش حرف می زنم و از لاک خودش بیرون می آید . مامان می گوید چقدر لباسهایتان خوشرنگ است. گلهای روی آفتابگردان روی مانتویم ، روسری زرد، چادر آبی را روی جالباسی می گذارم. می روم دستهایم را بشویم.
بعد می رویم اتاق پسرک. با هم حرف می زنیم و زود دوست می شویم. مامانش می رود و می آید . پسرک مشغول بازی شده. باهاش حرف می زنم. بازی می کنم. می سازم. خراب می کنم. پدرش هم می رسد. با یک زن دیگر. یک آن فکر می کنم نکند این زن پرستار است. بعد می بینم پسر هم او را با اسم کوچک صدا می کند. بعد صدای خوردن ناهار می آید. زن می آید سر می زند. شربت آلبالویی که برایم آورده ،نخورده ام. تشنه ام اما دلم آب می خواهم نه شربت اما وقتی زن موفرفری ازم می پرسد چیزی لازم دارید رویم نمی شود بگویم آب.
با پسرک ماشین ساخته ایم و با هم بازی میکنیم. زمان دارد تمام می شود. می گویم با آدمکها خداحافظی کن تا هفته بعد. اصلا دلش نمی خواهد کمک کند. عزوسکها را بدهد. زن به کمکم می آید. پسرک با ماشین و آتش نشان فرار می کند. چند دقیقه بعد جلوی درشان آماده ایستاده ام. نگاهم می افتد به عکسهای خانوادگی . زن و مرد با عینک و ریش پروفسوری. بعد زن ، خواهرش را معرفی می کند. هر دو تلاش می کنند که لگوها را پس بگیرند. چند دقیقه هی حرف می زنم از اینکه برای کلاسهایم لازمش دارم و دفعه بعد زود می آیم. اما گوشش بدهکار نیست. مامانش می خواهد بابا را وارد عمل کند. اما بالاخره با خنده و شوخی .. را به من می دهند و من با عجله از آنجا دور می شوم.
۱۴۰۰/۴/۳۰