بدون امضاء

چشمانم دارد از فرط خستگی بسته می شوند. خیلی سرد است. 

منتظرم برف بیاید. خانه پر از مهمان است. از بس روی پا بوده ام ، دارم متلاشی میشوم.

دایی ام موقع رفتن شانه هایم را ماساژ داد. خیلی کیف کردم. دستهایم را و شانه هایم و تا روی خط کمرم. اما هنوز می خواهم از خستگی بمیرم. 

داستان نصفه نیمه ای نوشتم که نمی دانم چطور تمامش کنم. 


۱۴۰۰/۱۰/۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد