بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بهت تلفن می زنم . صدات خسته است . مهربون . قاطع و شجاع و دلتنگ . دیشب هر چی خونه اتون گرفتم اشغال بود . رفته بودم خونه آقا جون . تنها بود . وقتی خوابش برد کز کردم و بوی بارون رو نفس کشیدم . نشد برم زیر بارون . چقدر از صبح منتظرش بودم ولی فقط بوشو حس کردم . حیف شد . بهت حسودیم شد که زیر بارون پیاده راه رفتی . من حتی وقتی به خونه هم بر گشتم اثری از بارون نبود . نه باد . نه خاک خیس . هیچی . دلم خواست زیر بارون رانندگی می کردم . خیلی کیف داره . بازم نشد . نمی دونم بهت گفتم یا نه بالاخره جواب آزمایشهام اومد . من نه تیرویید دارم نه کم خونی . بی دلیل ۱۰ کیلو وزن کم کردم . خنده داره نه ؟ همه فامیل چه مردها چه زنها دارن میزنن توی سر خودشون که یه ذره لاغر بشن اما من یکهو شدم مثل کتاب بقول زن عموم . چقدر خوبه شدم شکل کتاب . کاش شکل خورشید و ستاره ها هم بشم . اون وقت دیگه همه حسودیشون می شه . اگه شبیه بارون شم چی ؟ اون وقت هر وقت دلم برات تنگ شد میام روت می بارم . نامه های دبیرستانو در اوردم . هی می خوام توی گذشته غرق نشم ولی نمی شه . دوباره زیر تختم قایمشون کردم تا مامان پیداشون نکنه . صبح وقتی توی دره سقوط کردم خیالم راحت بود که تو می دونی دفتر خاطراتم کجاست و بعد از خواب پریدم . منم خوب نخوابیدم . تو از بس خسته بودی تا ۲ بیدار بودی و دلتنگ . منم دلم تنگ بود ولی تا رفتم زیر پتوی نرمم خوابم برد . فردا می آی ناهار با هم باشیم ؟ می خوام با دهان باز بخندم و یک کتاب دیگه نصف کنم .

عبور باید کرد . صدای باد می آید، عبور باید کرد. و من مسافرم ، ای بادهای همواره ! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید . مرا به کودکی شور آب ها برسانید . و کفش های مرا تا تکامل تن انگور ؛ پر از تحرک زیبایی خضوع کنید . دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپید غریزه اوج دهید . و اتفاق وجود مرا کنار درخت بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک . و در تنفس تنهایی دریچه های شعور مرا بهم بزنید . روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز ؛ مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید . حضور "هیچ" ملایم را ؛ به من نشان بدهید . همه گرفتارند کریستین بوبن کتابی است که دوباره شروع کردم بخوندن . ( جدیدا عادت کردم کتابها رو چند بار بخونم . البته کتابهای بوبن رو باید همیشه خوند .) در مورد زنی است به اسم آرین که وقتی عاشق می شود پرواز می کند و با یک بوسه بچه دار می شود . بچه های عجیب غریبش نشان دهنده آدمهای مختلفی است که عاشقشان شده است . یک ماهیگیر و فرزندی ( چرخ و فلک ) که در ابتدا پیش گویی می کرد و بعد نقاش معروفی شد . یک لوله کش مو بور که شراب می نوشد و آهنگهای موتسارت را می خواند . و فرزندی (طبل ) با هوش که فلسفه را می فهمد . و در آخر یک معلم و بچه ای به اسم میگو . آرین شادی محض است و هر جا می رود همه شاد می شوند . کتاب با این جملات تمام می شود : آنها تمام شب نوشیدند ؛ صحبت کردند و رقصیدند . سحر ؛ خواب یک یکشان را در بر گرفت جز آرین و آقای آرمان را . آرین و آرمان به سمت یکدیگر حرکت کردند ؛ هر یک قلب سرخش را در بین دو دستش گرفته بود . و بعد قلب آرین در سینه گشوده آقای آرمان افتاد ؛ تالاپ و قلب آقای آرمان به زیر سینه چپ آرین سر خورد ؛ تالاپ . لباس پوشیدند و سالن را نگاه کردند ؛ که اولین جنب و جوش های بیداری به چشم می خورد . آقای آرمان و آرین وارد سبد شدند ؛ طناب را باز کردند و در عین تشویق سایرین ؛ حرکتشان را آغاز کردند . چند لحظه بعد آنها فقط تقطه ای در آسمان صورتی سحر بودند و بعد هیچ ؛ هیچ کس ؛ طبل زمزمه می کند : no body در دنیا مجنون هایی هستند که به قدری مجنون اند که هیچ چیز هرگز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمانشان برباید . خداوند آنان را مورد رحمت خود قرار دهند . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ؛ طلوع می کند ؛ طلوع می کند .

تو پیامبر من می شوی؟ دخترک از خورشید پرسید .و نور خورشید اونقدر زیاد بود که چشمهاشو بست . از ابر پرسید پیامبر من می شی ؟ و ابر قطره قطره بارون شد روی سرش . به باد گفت : پیامبر من ...... و باد وزید و حرفهای دخترک رو با خودش برد . سالها می گذره و دخترک بزرگ شد . و هنوز پیامبر شو پیدا نکرد ه . خورشید هنوز نور می پاشه . بارون نرم و آهسته می باره و باد توی چشمهاش اشک می نشونه .
دخترک می دونه که پیامبر شبیه خورشید مهربونه و مثل بارون پاک و زلال . و مثل باد همه غمها رو با خودش می بره . اون منتظره که بالاخره یه روزی پیامبرش بیاد سراغش !

دیروز چقدر غروب خورشید قشنگ بود . دوباره منگ و مات توی خیابونها راه می رفتم . مثل روزهای یک شنبه که همیشه از خونه خانوم افخمی می اومدم بیرون هیچی توی ذهنم نبود . هیچی هیچی توی سرم نبود . بدون هیچ احتیاطی از وسط هر چی خیابون بود گذر کردم . دارم تغییر می کنم . مثل مریم دارم یه انرژی عجیبی برای انجام کارها پیدا می کنم . دارم یکی یکی پله ها رو بالا می آم . دارم از سرداب ذهنم بالا می آم . کاشکی این شعر مریمو شنیده بودید . اون داشت پایین می رفت توی آب سرد ولی من دارم بالا می آم . یه بار مریم بهم گفت توی زندگی با ارزشتر از دوستی هیچ چیزی براش وجود نداره و من تصمیم گرفتم تا آخر عمر باهاش بمونم . منم دارم مثل اون می شم . زندگی بدون دوست داشتن هیچ معنایی نداره . با اینکه هنوز نمی دونم این طور دوست داشتن من درسته یا نه ؟ مریم همیشه بهم می گه تو خیلی مهربونی . نمی دونم . زیاد هم مهربون نیستم اما هر کسی که دوستش داشته باشم جور عجیبی بهش مهربونی می کنم . من کجاها دنبال یه پیامبر می گشتم . توی آسمون . توی دریا . توی ستاره ها . توی ابرها . روی زمین . در صورتی که پیامبر من داره توی قلبم بوجود می آد . باور کردم همه یه پیامبر توی قلبشون دارن که باید فقط بهش ایمان بیارن . فکر می کردم هیچ هدفی توی زندگی ندارم ولی نمی دونستم خود زندگی کردن هدفه . خیلیها بلد نیستند زندگی کنند . دارم یاد می گیرم زندگی کنم .

عشق . موسیقی ای وجود دارد که صدایی ندارد ؛ روح بی تاب این موسیقی خاموش است ؛ عشقی وجود دارد که بدن در آن محلی از اعراب ندارد ؛ روح در اشتیاق چنین عشقی بی صورت است . حقیقتی وجود دارد که شکلی ندارد . روح بی قرار چنین حقیقتی بی شکل است . بنابراین آهنگها راضی نمی کنند . بدنها راضی نمی کنند و صورتها روح را ارضا نمی کنند . اما این فقدان خرسندی ؛ این ناخشنودی باید درست فهمیده شود ؛ برای این که چنین فهمی سر انجام موجب استعلا می شود . پس صدا دروازه ای می شود به بی صدایی ؛ بدن راهی می شود به نا متعین ؛ و شکل به بی شکلی می رسد .
یک فنجان چای اوشو .

: من خواب دیده ام که کسی می آید
: من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
: و پلک چشمم هی می پرد
: و کفش هایم هی جفت می شوند و کور شوم
: اگر دروغ بگویم
: من خواب آن ستاره قرمز را
: وقتی که خواب نبودم دیده ام
: کسی می آید
: کسی دیگر کسی بهتر
: کسی که مثل هیچ کس نیست
...............
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نو یسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درختهای دختر سید جواد را
قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام ....
فروغ
****************************************

کتاب را از وسط نصف می کنیم . قاتل ! جانی ! آدم کش ! کتاب نصف کن ! و هر دو با دهان باز می خندیم . چه خوشبختی عظیمی است با مریم ناهار خوردن ! کاشکی کتاب را دودر می کردی ! و این بلا را بر سرش نمی آوردی. البته می دونم پیشنهاد خودم بود . اما بقول خودت ابتکار جالبیه ! حالا نیمه اول دست من است و نصف دیگر فنجان چای دست تو . دلتنگیهایم را با شکر لبخند تو در چای حل می کنم و بعد همه را یکهو سر می کشم .

عشق.چه موهبتی بالاتر از عشق است؟
و هنوز می پرسی ـ من چه دارم که ببخشم ؟
آه . دیوانه !
وقتی عشق را نثار کنی
چیزی دیگر نمیماند تا نثار کنی
حتی خود تو هم نمی مانی
زیرا نثار عشق یعنی نثار خویشتن
تو خود را بخشیده ای
حالا بگو کجایی؟
اونقدر ذوق کردم که حالا این همه اومدن و بهم سر زدن .خواب بودم .و بعد خواب کمی که بعد این همه خستگی دانشگاه چسبید بهم یه شوک وارد شد . ممنون از همه . امیدوارم دوستهای خوبی باشیم برای همدیگر. امروز بالاخره ثبت نام دانشکده تموم شد . و از فردا می رم دوباره سر کلاسهام . باز طبق عادت همیشگیم از کتاب فروشی مورد علاقه ام که گذشتم یه کتاب خریدم . از هر چی بگذرم از کتاب نمی تونم . یک فنجان چای اوشو رو از یکی از بچه های کلاس زبان شنیده بودم خیلی قشنگه و حالا می بینم که عاشقشم !پر از نامه های عاشقانه که اوشو نوشته .منو می بره به اوج خلا و یه جور بی فکری . یه جور به هیچی فکر کردن و به هیچ رسیدن .لذت می برم .بقیه نامه رو گوش بدید ! مخصوصا جمله های آخر این نامه اش .
حالا که خود را گم کرده ای
موظفی کسی را پیدا کنی
که مشتاق دیدارش هستی
او اکنون بدنیا آمده است
و من بر این موضوع گواه ام
من این اتفاق را دیده ام .
من می شنوم آن موسیقی را که تو خواهی شد .
آن روز که دلت به روی من بسته بود.
من آن را شنیدم .
فکر نسبت به زمان حال آگاه است
اما برای دل آینده نیز زمان حال است .

هوا امروز چه باحال شده . چه ابری خاکستری. توی تاریکی اتاق فقط رعد و برق بود که اتاق رو روشن می کرد. یک لحظه از ایوان نگاه کردم .دیدم از شکاف ابرها خورشید نور زده . چه تلاشی برای تابیدن می کرد.د لم خواست زیر اون شکاف بایستم و بارون بخورم .اون قدر که مو هام خیس خیس شه. بعد اون قدر باد بهم بخوره که توی چشمهام اشک جمع بشه .توی یک روز ابری شروع کردم به راه رفتن .قدم زدن . تنهایی رو تجربه کردن . فقط دلم خواست که تو هم بودی . با هم از آرزوهایی که دیشب برات گفتم بازم بگم . دیشب که گفتی داری به مرگ و زندگی فکر می کنی یه ذره هول کردم . وقتی اومدم خونه اول عمق رو باز کردم .دیدم نوشتی یه نفس عمیق کشیدم .موقع بر گشت میدونی کی رو دیدم ؟ حجاریان . یاد ته .همون که باباش رو ترور کردند .هیچ تغییری نکرده بود .با چادر و مقنعه چونه دار ایستاده بود منتظر تاکسی . یادت می آد همیشه سر کلاس بچه ها از دستش عاصی می شدند از بس سوالهای خارج از کتاب می پرسید .همون طوری شده بود . یه ذره نگران بود صور تش. اگه سوار تاکسی نبودم حتما باهاش حرف می زدم .تنها تغییری که کرده بود دیگه اون عینک بزرگ به چشمهاش نبود . عجیب هوس کردم برم زیر بارون . دلم برات تنگ شده .

مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران
حمید مصدق