عشق.چه موهبتی بالاتر از عشق است؟
و هنوز می پرسی ـ من چه دارم که ببخشم ؟
آه . دیوانه !
وقتی عشق را نثار کنی
چیزی دیگر نمیماند تا نثار کنی
حتی خود تو هم نمی مانی
زیرا نثار عشق یعنی نثار خویشتن
تو خود را بخشیده ای
حالا بگو کجایی؟
اونقدر ذوق کردم که حالا این همه اومدن و بهم سر زدن .خواب بودم .و بعد خواب کمی که بعد این همه خستگی دانشگاه چسبید بهم یه شوک وارد شد . ممنون از همه . امیدوارم دوستهای خوبی باشیم برای همدیگر. امروز بالاخره ثبت نام دانشکده تموم شد . و از فردا می رم دوباره سر کلاسهام . باز طبق عادت همیشگیم از کتاب فروشی مورد علاقه ام که گذشتم یه کتاب خریدم . از هر چی بگذرم از کتاب نمی تونم . یک فنجان چای اوشو رو از یکی از بچه های کلاس زبان شنیده بودم خیلی قشنگه و حالا می بینم که عاشقشم !پر از نامه های عاشقانه که اوشو نوشته .منو می بره به اوج خلا و یه جور بی فکری . یه جور به هیچی فکر کردن و به هیچ رسیدن .لذت می برم .بقیه نامه رو گوش بدید ! مخصوصا جمله های آخر این نامه اش .
حالا که خود را گم کرده ای
موظفی کسی را پیدا کنی
که مشتاق دیدارش هستی
او اکنون بدنیا آمده است
و من بر این موضوع گواه ام
من این اتفاق را دیده ام .
من می شنوم آن موسیقی را که تو خواهی شد .
آن روز که دلت به روی من بسته بود.
من آن را شنیدم .
فکر نسبت به زمان حال آگاه است
اما برای دل آینده نیز زمان حال است .