فکر می کردم که راحت است ، لباسهای گشاد می پوشم و مثل قبل کارهایم را تند و سریع انجام می دهم . اما از همان وقتی که خط بیبی چِک قرمز شد ، همه چیز عوض شد . قرار بود کلاسهای هر روزه ام را بروم ، حواسم باشد بچه ها به سمتم می دوند دستم را بگیرم جلوی دلم یا جعبه لِگو را آهسته بنشینم و بعد بلند کنم یا بچه ها کمکم کنند ، سرکلاس روی صندلی بنشینم . مردخانه من را هر روز می برد و می آورد . خانه خودم بودم . هوا آلوده نبود اینقدر . اما همه چیز تغییر کرد . نتوانستم سرکلاسهایم بروم و دکتر برایم استراحت مطلق نوشت چون نزدیک بود تو را از دست بدهم و آن روز یکشنبه توی دستشویی مهدکودک تمام تنم می لرزید و گریه می کردم ، رفتم سنوگرافی و خدا را شکر تو سالم بودی و من روی تخت دو نفره اتاقم در خانه پدری خوابیدم تا امروز . خانه ام نرفتم . کلاس نرفتم . مهمانی نرفتم . و سعی کردم مواظبت باشم . فقط دکتر و آزمایشگاه و سونوگرافی رفتم . حالم بهتر شد ، اما دردسرهای تازه شروع شد.دل درد های خفیف ، کمر دردهای کوچک ، گاهی سردرد . خوب نمی خوابم . دیر خوابم می برد . و نصف شب بیدار می شوم برای رفتن به دستشویی.فکر می کردم وقتی ویار نداشته باشی بهترین اتفاق دوران بارداری است .
اما راحت نبود و نیست و فکر می کنم تا آخر عمر با داشتن تو راحتیم طور دیگری باشد.