ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سرم درد گرفته، از حمام که آمدم موهایم را خشک نکردم . رفتم دم خانه عمه ام که کرونا گرفته ، از طبقه دهم ، باهاش بای بای کردم. اصلا این فکر که بروم و کسی را خوشحال کنم حالم را خوب می کند .مخصوصا دم خانه کسی که مریض است و چند روز در خانه مانده است و دلش تنگ شده باشد. چقدر این فکرها را یک ماه پیش داشتم. پیام های آن روز را فراموش نمی کنم. با لحن خودت می خواندم. برای من داستان درست نکن. اصلا عاشق این جمله شدم. من داستان بودم ... آن روز آبمیوه و میوه ها را دادم به بچه های تکیه ، گلها را بردم برای خانواده شاگردم که کروناش تمام شده بود. و من ماندم و یک دلتنگی بزرگ . امروز غروب دم دریاچه به اردکهای توی دریاچه خیره شده بودم . نشسته بودم و تنهایی به حرفهای مربیم درباره کتاب کافکا در کرانه گوش می دادم. و به خورشید که داشت کم نور می شد نگاه می کردم. دلم فشرده تر می شد اما من ، این من نبود. به قول هامون. من سابق چه بود و چه شد؟
زن خانه شده ام. بوی قورمه سبزی می دهم. آن هم از ساعت هشت صبح که دارد قل قل می خورد. همزمان دارم زمین ها را می سابم، کارهای فردا را می کنم. باز غذا درست می کنم.
قرار شد بیشتر خانه باشم. ازم خواسته بعد از سه هفته باز بیایم تعریف کنم که چه کارهایی کرده ام. من باید بتوانم که خود خود خود راضی و متعادل خودم باشم.
این ماه که پریود شدم اولین آثارش روی صورتم بود. چانه ام مثل همیشه شروع به زدن جوش های ریز و کندن من هم به همراهش لکه ها را روی صورتم بیشتر کرد. یک جوش ریز زیر چشمم، و نگاهی تهی و خالی و غمگین به همه اتفاقات یک هفته باعث شد دلشوره و دلهره ام از قبل بیشتر باشد که هی کم و کم تر شد تا امروز که پریودم تمام می شود. نشانه خوبی است برگشتن به تعادل. تعادلی که باید با این همه بالا و پایین در تقریبا دو ماه برایم اتفاق بیفتد.
چند روز دیگر تابستان تمام خواهد شد. و دوباره مدرسه ها شروع می شود. می دانم دخترک باز هم سر نوشتن مشقهایش بازی در خواهد آورد. پا بر زمین خواهد کوبید.،سر کلاسهایش جواب معلم را نخواهد داد. خنده دار است. آنلاین نمی شود. می رود توی تبلت به جای کلاس کارتون می بیند. و من هم از پسش بر نمی آیم که بچه جان بشین سر درس. من چقدر عاشق درس خواندن بودم. همه چیز در این روزها متفاوت است. حتی درس خواندن.
هشت و نیم جلسه آنلاین دارم. تا ساعت یازده. کاش همینطور که روی تخت دراز کشیده ام می شد توی جلسه بود. باد خنکی می آید . سردم شده.
چرا اینقدر همه چیز زود اتفاق افتاد و گذشت؟
چقدر خالیم از همه چیز.
ساعت هفت بشود ، دلم فقط یک چیز می خواست،از ساعت کی بی حال افتاده ام این طرف و آن طرف. بزور دخترک بلند شده ام ، اما باز حال هیچ کاری ندارم. ظرفهای نشسته ناهار و شام درست نکرده، هدفون قرمزم را می خواهم و یک صدا. جمعه و غروب و یک چیز. فقط یک چیز.
یک ماه پیش چه حالی داشتم ؟ یک هفته پیش ؟ دو هفته پیش؟ جمعه ها برایم همواره سخت گذشته .
توی این لحظه که خاتون در زندان است و شیرزاد با مستی به سراغش می آید خاتون می گوید زنها تا آخر می جنگند اما وقتی یک چیزی براشون تموم میشه دیگه تموم شده است. اما شیرزاد بلند داد می زند عاشقتم. و زن نمی خواهدش. گره پاپیون یقه اش را باز می کند . و او می خواهد فرار کند. آن زندانی زندانبانی است که عاشقش است اما او دیگر عاشقش نیست. آره می شود. می شود به عشق بازی تن داد که دو طرفش عشق نیست. می شود.
اینجایی که منصوره در لحظه آخر زخم کاری می گوید:
عزیزدلم
حالا بی حساب شدیم.
چقدر عزیزدلم را با احساس و همان عشقی می گوید که در دلش بود. بیست سال...