ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بعد از اینکه خوابم برد، خواب دوست شاعرم را دیدم. خیلی شبیه گلشیفته است و همیشه بهش گفتم و چندین بار هم بهش گفتم سکسی و توی گروه دوستی مان که سه نفر است و یک دوست نویسنده دیگر هم هست بهش گفتم به شوهرت حق می دهم که آب از لب و لوچه اش آویزان باشد.
صبح خواب دیدم که من و دوست شاعرم جایی هستیم تنها و محکم بغلش کردم . چند روز پیش که حرف شده بود ، درباره مهاجرت می گفت و قرار است تا آخر سال از ایران بروند کانادا یا آلمان. قلبم فشرده شد. بهش گفتم خیلی دلم برای تو و پسرهات تنگ شده. توی خواب خلاصه حسابی لبهایش را بوسیدم و بغلش کردم و کیف کردم. خودش هم خیلی خوشحال بود.
۱۴۰۰/۹/۲۴
صبح موقع رفتن، همسایه مان را دیدم که فامیل پدرم هم می شود. داشتم خوش خوشان ،میدانک دم خانه مان را دور می زدم اول صبحی ، روسریم کج و کوله و بافته های موهام زده بود بیرون که یکهو دیدمش ، منتظر تاکسی بود تا برود به اولین ایستگاه مترو. یکبار دیگر هم دیده بودمش و خیلی قشنگ به روی خودم نیاورده بودم و برایش ترمز نزدم. اما این بار نمی شد. خیلی قشنگ چشم تو چشم شدیم. من ماسک نداشتم و خیلی تابلو بودم و او هم با اینکه ماسک داشت باز هم تابلو بود .برای همین بهانه ای نبود که ترمز نکنم. کیفم که طبق معمول روی صندلی جلو بود را پرت کردم عقب .کمی روسریم را درست کردم و هی خواستم گیس بافهایم بدهم زیر روسری که نشد و به روی خودم نیاوردم و باهاش سلام و احوالپرسی کردم . بعد رادیو را کم کردم و مثلا سعی کردم با آرامش رانندگی کنم که اصلا نمی شد. فرمان ماشین خیلی سرد بود و نوک انگشتانم یخ زده بود و کاملا روبه رویم را نگاه می کردم. برای خالی نبودن عریضه گفتم شما مترو می روید ؟ سوال مسخره ای بود . خب معلوم بود. معذب بودم. بوی سیگارش را دوست نداشتم، با عطر قاطی نشده بود و حالم را بد می کرد . سعی کردم بهش فکر نکنم. بعد گفتم من چهارراه بعدی می پیچم و او خیلی مهربانانه گفت تو بپیچ من همین جا پیاده می شوم. و در را بست و رفت و من نفس راحتی کشیدم. چرا اینقدر کنار یک مرد نشستن برایم سخت است؟ چرا اینقدر خودم را جمع کرده بودم؟ از چه می ترسیدم؟ خیلی بهم نزدیک بود ؟ وقتی می پیچیدم او هم با من به آینه بغل نگاه می کرد و اصلا نگاهم نکرد. یعنی اینطور فکر می کنم.
کلا چقدر زندگی سخت است؟؟؟؟
۱۴۰۰/۹/۲۳
مرد لبهایش را گذاشت روی لبهای زن زیبا، آخ چه داغ بود و هوس انگیز. دست برد لابه لای موهای خرمایی اش و بعد تا خود صبح عشق بازی کردند. خانه، خانه مرد بود. تنها بودند. زن دوست داشتنی بود و ته قلب مرد ته نشین شده بود. اما وقتی اولین رگه های نور خورشید از لای پرده های نازک به اتاقنور پاشید، زن ناپدید شده بود. مثل رویای دم صبح ، اثری ازش نبود. فقط چند تارموی زن روی روبالشی جا مانده بود. خدمتکار مرد رفته بود نان تازه بگیرد و بیاید صبحانه بچیند. صدای در بلند شد، مرد خوابالوده به ثانیه آماده جلوی در ایستاده بود. سه مرد قوی هیکل و عجیب وارد خانه شدند. مرد متعجب داشت با مرد جلویی صحبت می کرد که ببیند چکارش دارند، چرا آمده اند و کارشان چیست؟ مرد دوم اسلحه اش را در آورد و با شلیک چند گلوله مرد عاشق شاعر را از پا در آورد. و مرد که هنوز مست شب گذشته بود ، کف حیاط افتاد و حیاط از خونش رنگین شد.
مرد، میرزاده عشقی بود.
-داشتم به قسمت رادیو تراژدی گوش می دادم درباره میرزاده عشقی-
۱۴۰۰/۹/۲۳
مامان شاگردم صدایش را باز کرد و گفت که خیلی کلاس شلوغ است و دخترش متوجه نشده چکار کند! آن لحظه داغ کردم و تا آخر کلاس داشتم بچه های مردم را قورت می دادم و نمی توانستم عصبانی نباشم. دلم نمی خواست کلاسم از این کلاسهای خشک بی مزه باشد که فقط معلم حکمفرماست. اما نمی شود . در این دنیا هنوز دیکتاتوری جواب می دهد. بچه ها یمان هم همینطور . نمی توانند یاد بگیرند. هیچ وقت. برای همین ما جهان سومیم. همیشه.
لعنت به کلاس آنلاین
امروز دوبار اشک توی چشمانم حلقه زد، مامان شاگردم ، اولین شاگرد خصوصیم که یک سال می شود من را می شناسند، بهم زنگ زده، قبلش بهش پیام دادم که من ممکن است بعد از پنج و ربع برسم، امروز نیم ساعت از همه کلاسها عقب افتادم چون رفته بودم برای کلاس زبان دخترک کتابهایش را بگیرم. موقع حرف زدن که می شناسمش ، طبق معمول اعصاب ندارد و از دست دو پسرکش حسابی خط خطی است: می گوید اگر قرار است دیرتر برسید اصلا نیایید. دلم می گیرد. من مگر مجبورم که بیایم خانه تو؟ من به خاطر اصرارهای خودت این ساعت و این موقع شب کلاس گذاشتم؟ فراموش کرده که چقدر گفت تا قبول کردم. می گوید پدرشان می رسد و همه چیز بهم می ریزد. می گویم باشد. من سر ساعت میایم و می روم. و آنچنان تند راندم و نزدیک بروم زیر مینی بوس توی اتوبان همان جا گریه ام گرفت که از ترس، از روی تنهایی شدیدی که داشتم. پارک کردم و ساعت پنج و ده دقیقه جلوی خانه اش بودم.
بعد هم که رسیدم طبق معمول با حالتی طلبکارانه سلام می کند و بعد که انگار من پرستار بچه هایش هستم نه معلم. چقدر آدمها با هم متفاوتند. چقدر می توانند خودشان را نشان بدهند. بعد می رود توی اتاقش و طبق معمول داد می زند کسی به اتاق من نیاید تا ساعت شش و نیم.
من با بچه ها بازی می کنم تا پدرشان برسد و بعد می زنم بیرون. برایم شیر و کیک آورد. بدون اینکه به رفتارش فکر کنم بهش گفتم خیلی کیک خوشمزه ای بود. توی میدان دم خانه اش باز اشکم گرفت. چقدر من هیچ نمی گویم. چقدر من صبورم با آدمها.
۱۴۰۰/۹/۲۲
دایی شاگردم سرزده آمده، چون با وزیر نیرو جلسه داشته و از شهرستان آمده بود برای جلسه فوری آلودگی هوا و بعد از آن آمده بود برای دیدن خواهرزاده اش. موبایلش هی زنگ می خورد، بعد برای چند نفری توضیح داد که امروز برای جلسه به تهران آمده و ساعت یازده باید برگردد به شهرکوچک. موقع حرفهایش شنیدم که می گفت عه این... جون است؟ و نام من را برد. در تلفنهای بعدیش هم گفت من هستم. و از یکی هم عذرخواهی کرد که دیشب بد خوابش کرده. چون دیشب ساعت یازده فهمیده باید برای جلسه به تهران بیاید. به قیافه ش مهندس درسخوانده ای می آید که کارش کاملا دولتی است. و مثل خواهرش زرنگ در کار و درس است.
تا حالا در کنار یک مرد با بچه ها کلاس نداشته ام اما دایی جان دوست داشت با ه بازی کند و هی ذوق می کند از طرز حرف زدنش یا گفتن کلمات به انگلیسی یا کلمه های درست در سن کوچکش.
۱۴۰۰/۹/۲۲
با راهنمایی ب یک کلاس جدید ثبت نام کردم. استادش شیرازی است و خیلی بامزه. داستان نویسی برای کودک. شاید حال و هوایم عوض شد و مجبور شدم کمی بهتر باشم. و به چیزهای دیگری فکر کنم.
به دوست کلاس داستان نویسیم ، می گویم نوشته جدیدم را بخوان استاد، می گوید استاد خودتی. می خندم و ادامه می دهد ایده هاتو دوست دارم ، خوبه. می نویسم مرسی، مشوق منی و برایش بوس می فرستم. اولین نفری که در کلاس بهش پیام دادم و نوشته ام را برایش فرستادم که بخواند یا بهش گفتم گروه بزن ، یک گروه بدون استاد که بتوانیم با بچه های کلاس تعامل داشته باشیم . بهش پیام می دادم و همیشه جوابم را می داد. یکبار در کلاس نمی دانم چه شد که نمی توانست بیاید وارد محیط کلاس بشود و به من پیام داد و من هم ویس های استاد را برایش فرستادم. بعد نوبت من بود که یک روز در کلاس نباشم و داشتم می رفتم مهمانی که باورش نمی شد اینقدر مشتاقم که در کلاس باشم و متن تکلیف را هم در ماشین نوشته بودم و در کلاس فرستادم. از روی پیجش فهمیدم که به اگزیستانسیالیست علاقه دارد و طبع لطیفی دارد. بچه گرگان است. سرباز است. ارشدش را گرفته. فکر کنم مهندسی. از اولین جلسه کلاس که هر کس خودش را معرفی می کرد یادم نمانده که چند ساله ش بود. مطمئنم از من کوچکتر است. همیشه نوشته هایم را می خواند و آخری که انتخاب شد را او برایم ادیت کرد و خوشگلش کرد. عکسهایی که از طبیعت میگیرد فوق العاده است. ترم دوم ثبت نام نکرد و من کلی بهش پیام دادم که چرا نیامدی و سربازی را بهانه کرد. گفتم اگر تو نباشی ، بعد از کلاس صدای بچه ها را با چه کسی مسخره کنم؟ چند تا بچه ها روی اعصابش بودند وقتی ویس شان را باز می کردند تا جلوی استاد افاضات کنند.
شانس آوردیم استاد گفت دی ماه ترم دوم را شروع می کند که من بهش گفتم دیگر برای دی ماه نباید بهانه بیاوری. خیلی حال خوبی دارم وقتی نوشته هایم را می خواند و اینقدر راحت و مهربانانه برایم ادیت می کند.
دوست خوبی است.دلم می خواهد بدانم دوست دختر دارد یانه؟
۱۴۰۰/۹/۲۰