بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زیر نور برایت می نویسم .به نور تو برای نوشتن محتاجم .
نور روز کاذب است .
ــــــــــــ
کتابها را بیهودگی می آفریند . چه خوب است که تو هرگز چیزی ننوشته ای .
تو را بیش از کلمه هایم دوست دارم .بیش از تمام کلمه هایم . کلام تو روزی فرشتگان است .
ـــــــــــ
روزی که به آنها گفتم تو را دوست دارم ؛ جوابم دادند : فکر می کنی که هستی ؟
خواسته ام زیاده است . می خواهم دیوانه ای باشم که دیگر چیزی ندارد جز یک قلب .
ـــــــــــ
قلب من چون پر کاهی در هوا پرواز می کرد : پیش از آنکه تو آن را در میان بگیری و نجات دهی .
هر چه در جیب داشتم بیرون ریختم . چیزی جز چهره های دروغین و عقاید پژمرده نبود .زمان آمدنت بود .
ـــــــــــ
وقتی حقیقت وارد قلب می شود ؛ به دخترکی می ماند که با ورودش به اتاق ؛ همه چیز کهنه و پیر به نظر می آید .
در زندگی برای من اتفاقی افتاد که فقط بعد از مرگ می افتد . چشمانم را باز کردم و چهره ها تیره گشتند و خورشید تو طلوع کرد .
ـــــــــــ
شعر را از دست دوستم گرفتم .
برای خواندن یک داستان دو سه ساعتی زمان لازم است .
و برای خواندن یک شعر ؛ یک عمر .
ــــــــــــ
مسیح در شقایق
کریستین بوبن

آدم برفی (۷)

بوی کودکی سوخته ؛
بوی دفتر و کتاب سوخته ؛
کلاس سوخته ؛
بوی آدم برفی آب شده .
دلتنگیهایم ؛
اضطرابها و ترسهایم ؛
می سوزند !
در دو حجم سفید گرد ؛
که با لیوانی آب سر می کشم .
آدم برفی کودکیم چه شد؟
کاش باز بتوانم ؛
شادی کوچکمان را خواب ببینم .

آدم برفی (۶)


آدم برفی
جنسیت نداشت.
صورت نداشت .
بی شکل بود .
دو دست مهربان داشت
با قلبی که یخی نبود .
آدم برفی مغرور نبود .
چون دماغ نداشت .
آدم برفی لباسش سفید بود
و به حوض وسط حیاط تکیه داده بود .
شاید هم روی زمین نشسته بود .
نرم بود .
با اینکه از برف ساخته شده بود
اما دستانش گرم بود
لپهایش گل انداخته بود
و قلبش تند تند می زد .
چون کسی که او را ساخته بود ؛
عاشق بود .
۲۶ اسفند ۸۲

آدم برفی (۵)

باز گرد !
به لبخند شفاف کودکان ,
در روزهای قشنگ برفی ,
بر گرد !
به شادی داشتن یک آدم برفی.
اگر برفی ببارد ,
به رد پاها روی برفهای دست نخورده ,
به سکوت جنگلهای کاج ,
به سنگینی شاخه های پر برفشان ,
به خط خطی های دلتنگی دم غروب ,
به این آسمان ابری ,
که دوست دارد ببارد ,
" روزهای کودکی "
به گردنبند دانه های سیب ؛
بر گرد !

آدم برفی (۴)


باز هم منتظر نشسته ام .
آیا می دانی کی برف می بارد ؟
وقتی فرشته ها آن بالا
در آسمان پر ستاره
کنار خدا
دلشان تنگ می شود ؛
ابرها را پر پر می کنند ؛
یادت بماند زمان بارش برف ؛
زندگی وجودت را پر می کند .
با شادی بچه ها و
دلتنگی فرشته ها ؛
آدم برفی زنده  می شود .
 

آدم برفی (۳)

با چشمهای کوچکت می بینی ؛
آن طرف دنیا را
و آن طرف پنجره هایی که
پرنده ها مهمان هستند ؛
به خرده های نان.
از ارتفاع می ترسی ؟ نه !
شمعهای بی جان ؛
که روشن می شوند برای تاریکی مردگان .
از تاریکی می ترسی ؟ نه !
و در فصل سرد ؛
گلدان یاس و شمعدانیهایی که برگهای تازه داده اند .
و آدم برفی هایی که متولد می شوند؛
برای کودکان بی عروسک !
آدم برفی هایی که
کودکی را ندیده اند ؛
مانند آدم و حوا !

آدم برفی (۲)


روی دستهایت لانه ای ساخته شد ؛
برای جوجه گنجشکها.
روی کلاهت برگهای خشک پاییزی ریخته ؛
به جای موهایت !
به جای دماغت هویج نارنجی درازی گذاشت ؛
که حتما غذای کلاغها می شود .
چشمهایت ؛
و شال گردنت را من می گذارم .
اما وقتی همه برفها آب شده ؛
خود تو کجا هستی؟
قلب تو اینجا باقی مانده ؛
کف دستانم و ته چشمهایم ؛
و روی لبهایم ؛
و در قلبم .

آدم برفی‌(۱)

به انتظار چه نشسته ای ؟
آدم برفی که تو را به عمق سرمای زمستان ببرد
یا
یا
یا
آدم برفی که با گرمای خودش تو را ذوب کند ؟
دستهای کوچک را
به لحظه های سرد بارش زمستانی ببخش.
ببخش ؛
که گاهی می رنجی از سرمای آدم برفی
که گاهی تنها می مانی
که گاهی دلگیر می شوی
به گرمای وجود آدم برفی ببخش .
همه چیز گفتنی نیست .


گنجشکهای خسته ؛
بی لونه‌ ؛
آشیونه
گرسنه و یخ زده از سرمای زمستان ؛
روی شاخه های بی برگ خرمالو
تاب می خورند .
چند خرمالو از پاییز مانده ؛
مست می شوند از آنها ؛
و دوباره پرواز را از سر می گیرند .
دوباره زندگی ...

چرا
لحظه همآغوشی من فرا نمی رسد ؟
چرا نمی توانم بوسه بگیرم از آن لبها
چرا در کنارم نمی خوابی؟
آی مرگ
چهره آبیت پیدا نیست !
***
دکترم
برای من
قرص خوب بودن تجویز کرده است .
***
خسته ام .
دیشب با ستاره ها سوختم
چشمانم نخواست که رویا ببیند
و کابوس بیداری تمام شب
با من بود