بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلگرفتگی

دلمرازدمبهدریا،دلممیخواستمثلقدیمیکدلسیرباهمحرفبزنیم،بیایبهمزنگبزنیوصبحانهبچینموبغلتکنمبهتپیامدادمشادوسلامتباشیوبعدفایلکاملاینصدارابرایمفرستادیکهزدمزیرگریهوبرایتنوشتمدلمبرایتتنگشدهونوشتمدارمبعدازمدتهادارمگریهمیکنماصلانمیدانمچهشد؟اگربهتزنگمیزدمبههمینراحتیمیتوانستمباهاتحرفبزنم؟اصلاخیرندارمچهاحساسیداری،مثلقدیمبهممیگوییعزیزمامامگرچیزیبینمانشکستهبود؟مگرمنبیوفایینکردهبودم؟اینهمهتنبیهکفایتمنمیکرد؟دوریازتوبزرگترینتنبیهاینیکسالبوده،نمیخواهمکسیرامجبوربهتوضیحکنمیاخودممجبوربهتوضیحباشمنوشتیچراگریه؟همیشهبخندیعزیزم،نوشتیمنمدلتنگمدلتنگهمهچیزومننتوانستمدیگرچیزیبگویمراهنوشتنمهممثلگلویمکهبغضداشت،بستهشدگریهامانمنداداشکهایمقطعنمیشدآخخدایمن،قلبم،یکهودلمبرایعموعباس،برایهمهجوانیم،برایعشقمتنگشدبرایزندگیقشنگیکهمیتوانستمداشتهباشماشکریختممنبیوفابودممنسکوتکردهبودممندلتنگبودمچقدرسبکشدمامادلتنگترازقبلنفسهایمادامهداشتدخترکپرسیدچراگریهمیکنی؟چهمیتوانستنمبگویم؟یادمافتادازوقتیدخترکمتوجهاشکهایممیشودگریهنکردهامگریهامراخوردهاموقویترشدهاماماگریهنشانهضعفنیستقلبمنازکشدهبودرقیقشدهبودومثلآینهدلشمیخواستهمهکائناتوهستیرانشاندهد.

چقدرگریهخوباست.

فیلم نامه ای بدون فیلم

این فیلم فوق العاده بود،

پر از موسیقی و خاطره و شعر و احساس هنرمند، هنرمند عاشقی که نسبت به مسائل بی تفاوت نیست.

این فیلم به قول فرح اصولی بعدهای دیگری از این فیلمساز را نشان داد ، آکاردئونی که اولین بار برادر خسرو سینایی برایش خریده بود و او به اتریش رفت و شروع به یادگیری و نواختن آکاردئون کرد. از چهارده سالگی شعر می گفت. چند شعر از چهارده سالگیش خواند. باورم نمی شد! این همه شعور و وزن و آهنگ و زیبایی و احساس ، باورنکردنی بود.

خانه هنرمندان در سال هشتاد، وقتی که من بیست سال داشتم و هنوز در ریاضی کاربردی دست و پا می زدم. خودم را آنجا بر روی صندلی های سالن همایش می دیدم. چند بار بر رویش نشسته بودم. یکبار که همایش مجسمه سازی با استاد عاقلی و دیگری برای تماشای فیلم مثل یک عاشق کیارستمی. 

انتهای فیلم صحنه ای بود که خسرو سینایی آکاردئون می زد، محمدعلی کشاورز، محمد ابراهیم جعفری، علی صادقی، و چند هنرمندی می خواندند: منم یک روز جوان بودم،

بعد مهدی احمدی سنتور می زد و استاد جعفری شعر زیبایی درباره هنرمند خواند.

خسرو سینایی در فیلم حرفی زد که به دلم نشست:

هنرمند عاشق است. واقعا درست است.

حمید فرخ نژاد فیلمبرداری کرده بود و بعد با چند نفر مصاحبه کرد، صحنه های به یاد ماندنی بود که اشک در چشمانم حلقه زد.


روحش شاد

#خسرو_سینایی

۱۱مرداد۱۳۹۹_۱۳۱۹

من رفتم

خسرو سینایی را در دانشکده علامه دیده بودم وقتی فیلم گفتگو با سایه اش را برای دانشجویان اکران کرده بودند با نازی رفتم. آن زمان در سال هشتاد و چهار یا بعد آن برایم جذاب بود که کارگردانش را از نزدیک ببینم. و آخرین بار در تشییع جنازه کیارستمی وقتی بعد از بیانیه اصغر فرهادی از جمعیت جدا شدم تا به کلاسم برسم، در پیاده رو جلوی کانون راه افتادم که خسرو سینایی را با خانمی دیدم و بهشان سلام کردم. اینکه دختری با ظاهر من جلوی سینماگران هیجان زده می شود و سلام می کند ، باید جالب باشد و عجیب. داشت با عصا راه می رفت و آرام آرام او هم از جمعیت جدا شده بود. یادم نیست بهش تسلیت گفتم یا نه. اما در دلم امید  جوانه زد که هنوز آقای سینایی با مستندهای فوق العاده اش هستند. 

امروز که خبر فوت ایشان را شنیدم حالم گرفته شد. کرونا دارد یکی یکی جان آدمها را می گیرد و همه مستاصل از این مرگ بدون چاره هستند. 

راس ساعت نه و نیم قرار است در یوتیوب آقای سینایی فیلم نامه ای بدون فیلم را بگذارند.

یادم هست در دوران دانشجویی هم یکبار در ورک شاپ دخترش یاسمین سینایی  پاپیه ماشه یادمان داد که خیلی هیجان انگیز بود.

روزها می گذرد و دردها را پایانی نیست.


I am lost

یک نفس تا الان داشتم خانه کاغذی می دیدم. نمی دانم خوابم کاملا پریده بود. حداقل دندان دردم با ژلوفن خوابیده بود. حالا تصمیم گرفتم بخوابم. 

دلم می خواست اینجا را مثل قدیم مثل سال هشتاد و دو بخوانی. من دلیلی برای زندگی ندارم. فقط عشق به ادامه زندگیم به همین چیزهای کوچک است. نمی دانم نمی دانم تا کی دوام می آورم. اما نمی گذارم از پا در بیایم چون یک عاشق قوی هستم که کمی شجاعت لازم دارم. تو باید شجاعم کنی.

کی باورش می شود دوباره در فصل سه همه شهرها جمع می شوند و بخواهند به دزدی بروند؟ هیچ کس باور نمی کرد که پروفسور و بازرس در یکجا باشند و حالا او هم لیسبون است نه بازرس. چه عشقی. از این فیلم کیف کردم.

شبهای بی پایان گرم تابستان

چند تا چیز کوچک می تواند انرژی بگیرد. شاید فکر و حساسیت زیادی من باشد. می خواستم بپرسم عملکرد من است ، اما می دانستم آنها اگر موردی باشد سریع آن را رفع و رجوع می کنند . به هر حال کلاسی نبود که برای موسسه جذابیت داشته باشد و در ردیف بقیه کلاسهایش نبود. به هر حال راه جدید جایگزین بقیه می شود. می تواند نگران کننده نباشد پس همین جا تمام می شود.

اینکه یکی از بچه فسقلیا وقتی از خواب بیدار شدن گریه کرده که امروز کلاس دارد، قلبم آب شد وقتی صدایش را شنیدم. یعنی این همه می شود روی یک کودک نزدیک سه سال تاثیر گذاشت؟

دیدن خانه کاغذی دیوانه ام می کند. رسیدم به فصل دوم. عاشق زبان و لهجه اسپانیایی شدم، و کلمه آئورا، کتاب آئورا کارلوس فوئنتس که عاشقشم یعنی زمان حال، اکنون، حالا. و چقدر این آدمها به زمان حالشان وفادار هستند. بعد به اسمهایی که انتخاب کرده اند چقدر به قیافه هایشان می آید، توکیو، ریو، دنور، نایروبی، مسکو، اسلو، هلسینکی و برلین. آنقدر جالب و هیجانی جلو می رود که دلم می خواهد تند تند قسمتهایش را ببینم. و موزیک بلا چاووو، خداحافظ زیبای من، آن هم به زبان ایتالیایی خیلی دوست داشتنی و شورانگیز است.

دارم به بهتر شدن کلاسم فکر می کنم و ثبت نام کردن در دوره جدید مربی  هنر بهم انگیزه بیشتری داده برای ماجراجویی جدید با این تیپ فکر جدید.

وضعیت قرمز تا کجا ادامه دارد؟ تا کی باید در خانه بمانیم و بقیه هر جا دلشان خواست بروند و باز ما در خانه باشیم و آنها که بیرون هستند بیماری را مثل گرد گل پراکننده کنند، چه ناعدالتی بزرگی!

دلم برایت تنگ می شود، دلتنگ تر از قبل، یک چیزی در این زندگی گم شده و این منم. منم که تنهایم.

خیال خوش بوی یاس 

بیش از هزار بار

استاد دارد شعر فریدون مشیری را می خواند و ش ها و ت ها را می کشد و با تاکید می خواند.

مشت درشت راهزن شب

شکسته است

فکر کردم شعرهایی که قرار است امروز از مشیری بخواند در کتابی است که تو سال هشتاد و شش به خاطر تولدم بهم دادی. اما شعرها از دفتر دیگری بود. نشسته ام و گوش می دهم و دل دل می کنم که تو را این همه وقت ندیده ام. باهات حرف نزده ام. باور کردنی نیست. می گفتی وقتی کسی دور می شود عزیز می شود. اما تو همیشه عزیز بودی.  برایم نوشته بودی و کارتش هنوز در کتاب است.

به مادرت پیام دادم و دلم را خوش کردم به اینکه همه خوب هستید.

شوک

با صدای سیفون دستشویی از جا پریدم، ضربان قلبم به هزار رسیده بود، نور را در آشپزخانه دیدم فکر کردم آتش گرفته. اما بعد رفتم سر جایم و خوابیدم. 

بیدارم . از صدای هزار تا پرنده. دلم می خواست بعد از غروب خورشید دنباله دار نوئز را ببینم اما نتوانستم. الان در اینستاگرام دیدم ، چقدر زیبا بود.

هنوز در فیلم کریستوفر نولانم. نقد خوب و بدش را خواندم. هر جه بود فیلم عجیبی بود که آدم در فضایش نفسش تنگ می شد. در آن بعد چهارم زمانش، مگر امکان دارد؟

بعد از دو قسمت از اپیزود سفر به ماه پادکست آن را گوش دادم. از زبان سومین نفر که همراه نیل آرمسترانگ برای سفر به ماه بود. دیگر حرف های او واقعی بود.

بوی یاس می آید...

خیال خوش

این آخرین موزیک علی رضا قربانی که برای فیلم همگناه خوانده است، چقدر دلم را فشرده می کند. چقدر دلتنگ می شوم. از صبح هزار بار گوش دادم، بهانه من دلم گرفته وقتی تو نیستی، بغض خانه من ، انگار عصر جمعه است، دارم غذا درست می کنم ، دارم کار می کنم و گوش می دهم، کاش می توانستم حرف بزنم، حرفهایم مانده روی دلم و می دانم جز سکوت چیز دیگری نخواهم داشت.

تمام منی، ناتمام منی. آخ قلبم. یاد عمو عباسم می افتم ، اگر الان بود خیلی خوشحال بود که پرسپولیس قهرمان شده، چقدر جایش خالی است. در این روزهای تلخ روحیه اش را می خواهم. روحیه شوخ طبعیش.

سریال جدید شروع کردم 

خانه کاغذی،

اگر برق بیاید 

اگر برق بیاید

اگر برق لعنتی بیاید،