مادربزرگ خواب بود، من دو بار زنگ رده بودم اما او بیدار نشده بود ببیند کیه که زنگ می زند. شنیده بودم پرستارش عاشق رولت خامه ای است. از لادن طلایی نزدیک آنجا یک جعبه کوچک رولت شکلاتی نسکافه ای خریدم . توی دلم گفتم خدا کند خوشش بیاید. از پله ها بالا رفتم. این پله ها که سالها ازش بالا رفتم و همیشه کفش جلوی در خانه مادربزرگ تا طبقه بالا و جلوی خانه همسایه روبه رویی می رفت حالا خالی بود .در را دو قفله کرده بود بهش حق می دهم. زن تنها . منم در خانه ام همیشه قفل است. چادر انداخته بود به سرش. چند تا دندان نداشت اما آهنگ صدایش قشنگ بود و من را یاد مردمان مهربان شمال انداخت. موهایش سفید و زرد قاطی بود. کوتاه از زیر چادر زده بود بیرون.سلام کردم و حالش را پرسیدم. حال مادر را پرسیدم گفت مادر دیشب تا صبح نماز شب خوانده و حالا خوابش می آید. بعد اصرار کرد بیایم داخل. من ماسک زده بودم. جعبه شیرینی زا بهش دادم و سعی کردم مودب باشم. دلم خواست ازش تشکر کنم که مراقب مادربزرگم است. برای مهربان بودنش خوشحال شدم. زود خداحافظی کردم و آمدم خانه بابا. بعدا تینا بهم گفت که خانم پرستار زنگ زده که بیایند آیفون را درست کنند و گفته بیا اینجا با هم چای و شیرینی بخوریم. دختر ناصرآقا اینجا بوده و شیرینی آورده. پیش خودم گفتم چه مهربان است. دلش نیامده رولتها را که دوست دارد تنهایی بخورد. کاش پیشش مانده بودم و باهاش بیشتر معاشرت می کردم.
اسمش را نمی دانم اما زن خوبی است.
بی خواب شده ام. نمی دانم از کجا صدای آب می آید. باران است؟ بعید است. تمام بدنم در د گرفته به خاطر ورزش کردن در این دو روز. تمام استوری های کتابهایی گه خوانده بودم را نگاه کردم. چقدر کتاب خواندن هایم را به رخ می کشیدم. چقدر کتاب خواندم و عکسی نگرفتم. چقدر احمق بودم که فکر می کنم نوشته هایی که زیرش را خط می کشم دیگران می خوانند.
خانه روبه رویی از سمت حیاط دو واحد خالی داشت که هر دو پر شد. روبه رویی ها پرده زدند و دیگر چیزی از خانه شان پیدا نیست. اما طبقه پایینی یک زن و مرد جوانند. چند باری که از پله ها پایین می رفتم دیدمشان که بی پروا جولان می دهند. الان هم از پنجره اتاق دخترک دیدم بیدارند و وسط هال دارند چای میخورند. بچه ندارند. هنوز دارند حرف می زنند و چای می خورند. چه رمانتیک مثلا، این هم نوعی فضولی یا کنجکاوی است. برای نوشتن. برای نوشتن داستانشان. همه اش مرد حرف می زند . یک لیوان پر هم چایی ریخته اند. انگار با قند می خورند. صدای آب همچنان می آید. انگار کسی درختان را آب می دهد. مشخص نیست چون مثل باران است. اما مطمئنم باران نیست. یک آن غیبشان زد و سینی چایشان وسط هال است. چراغ آشپزخانه به نظر روشن است. وقتی طبقه روبه رویی پرده نزده بود ، آشپزخانه را دیدم. یک دست مبل راحتی کرم با میزهای شیشه ای و پایه های نازک. به نظر تلویزیونشان روبه روی همان کاناپه ای است که رویش می نشینند. یک فرش ماشینی معمولی رنگارنگ که خیلی قشنگ نیست. لباسهایی ریخته کف زمین. امشب ریخته است.
دیگر چیزی پیدا نیست.
نوشته بیانیه نوشتی؟ بعد هم صدای خنده مسخره اش تا اینجا می آید بعد زنگ زده مثلا تبریک بگوید، حرصم گرفته که در گروه جلوی بقیه مسخره مان می کند. هزار بار خواستم بگویم عذر می خواهم استاد دانشگاه که به تازگی مقاله نوشته ای ، ما بیانیه می دهیم خوش به حال شما که دم به دقیقه لطیف فحش می نویسی. واقعا دلم را می شکاند و یک بار باید برای همیشه به قول معروف بشویم بتکانم بندازم روی بند و همچنین گیره سفت و سختی بهش بزنم تا دهان گشادش را ببندد. واقعا همین را می خواهد.
نمی فهمد، مطمئنم. شعورش در همان گرفتن مدرک است ، و من به مانند بچه کوچکی می بینمش که بی فکر است.
خودم را آرام کردم و نفس عمیق کشیدم.
بعد هم از دست کرونا امروز خیلی عصبانی شدم، از دست آدمهای بی فکری که بیماری را این طرف و آن طرف می برند ، کارهای غیرضروری می کنند . حرصم گرفت از همه. چون دایی مادربزرگم که دوستش داشتم از کرونا فوت کرد . بغضم گرفت. عصبانی شدم. چرا؟
امروز قسمت آخر همگناه را دیدم، همه اش اشک ریختم ، قرار بود جایی بروند که برف باشد و قبل از اینکه دیالوگش را بگوید هدیه تهرانی، برفها را که دیدم یاد آن قسمت افتادم. بعد نوشته احسان عبدی پور درباره هدیه تهرانی با تمام تصویرهای فیلمهایی که بازی است که معرکه شده، چند بار دیدم، شمایل عدم یک دسترسی، هنرپیشه محبوبی که کمتر بود و وقتی بود و هست می درخشد.
حالا دوشنبه ها به چه امیدی زود بیدار شوم! با اینکه پایانش می توانست خیلی بهتر باشد، مثلا سارا هم بدیدن پیمان بیاید یا مثلا گفتن کلمه همگناه خیلی کلیشه ای بود در قبرستان، اما در کل نسبت به بقیه سریال های آبکی ، قشنگتر و جذابتر بود.
امروز بعد از مدتها با شبکه جم فیت ورزش کردم، خیلی خوب بود، حالا هر روز راحت می توانم جلوی تلویزیون بایستم و ورزش کنم، خیلی احساس خوبی داشتم، سرحالتر شدم.
دارم به طرح درسهای بچه ها فکر می کنم ، خدا کند راهش را پیدا کنم و کلاس خوب و خاطره انگیزی برای بچه ها باشد.
دارم همه ایده هایم را می نویسم. هر چه که به ذهنم می آید. طوفان فکری ، بعد باید بنشینم برای هر کدام وسایل و روشهای آموزش را بنویسم.
باز مختارنامه را گذاشته اما من هیچ وقت کامل ندیده ام. امسال تصمیم گرفتم کامل ببینم.
پادکست ابدیت و یک روز که درباره خسرو سینایی بود ، گوش دادم. حرفهای مهدی احمدی، اکبر عالمی که موقع حرف زدن گریه می کرد، مهدی هاشمی، هایده صفی یاری و ایرج رامین فر، حرفهای هر کدام تجربه کار و زندگی با خسرو سینایی بود.
بگذار یک بار برای همیشه این موضوع را بنویسم و همین جا دفن کنم که دیگر هیچ وقت شب ،نصفه شب به ذهنم خطور نکند و دیوانه ام نکند و خواب از سرم نپراند که بعد از اینهمه سال بعد از گذشت این همه ماجرا شاید هیچ کدامتان یادتان نباشد اما من دلم هری می ریزد پایین وقتی این همه وقت جلوی کلیسای کریمخان مجسمه شده بودم منتظر که بیایی و برویم افطار و بعد از ساعتها و گذشتن از زمان افطار و دیوانه شدنم سر و کله جفتتان پیدا می شود، یعنی من احمق بودم؟ یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد چرا شما دو تا با هم بودید ؟ و توضیح احمقانه تان را باور کردم؟ چرا یکروز یکهو همدیگر را در هفت تیر میبینید و عکسهایت را نشانش می دهی؟ دلم می خواست همین الان برایت ویس می فرستادم تا نشخوار این همه سال تا این بقول شما خزعبلات را برایت می گفتم و تو تف می انداختی توی صورتم که اصلا من از اول ازت متنفر بودم و این همه سال الکی دلم خوش بود به صدایت به نگاهت ،به اینکه الان در اتاق بنفشم فکر می کنم که اگر کنارت بودم چقدر خوشبخت بودم.چرا باید الان بیدار باشم و خوابم نبرد و از دلشوره بمیرم در سی و نه سالگی به عشق جوانیم که هیچ و پوچ بود گریه کنم و خودم را ببینم که چیزی ندارم و دروغی بیش نبوده این همه سال. اگر انصاف داری بیا و بزن توی دهانم بگو اینها همه تصورات یک دوست است که خواسته من را از تو بکند. خواسته که من از تو کنده شوم. خواسته حالا که او رفته آن سر دنیا و من تا ابد دستم کوتاه است و تو هم که نمی دانم طبقه چندمی در خیابان ساسان در اتاقت که بوی یاس می دهد و عکس میرحسین زیر شیشه میزت است، بیا و بگو که اینها توهم است، یا اصلا بگو که من دیوانه ام، من متوهمم و این همه نفهمیدم که الکی عاشقت بوده ام و تو به من می خندیدی حتی موقعی که هشتاد و هشت بود و از ترس می مردم و بهت زنگ می زدم با شماره ای که من را نشناسی تا لااقل برداری و بگویی حالت خوب است. من همه این روزها یک آدم بیمار بوده ام لابد. و همه آن محبتها و خاطراتی که از تو دارم خواب بوده و یا ساخته من است. من را از این کابوس سی و نه سالگی بیدار کن . می دانم زندگیم نابود است. می دانم که من مرده متحرکی هستم و افسردگیم پر رنگ می شود و حالا که بیدارم انگار می دانم که تو بیداری و می خوانی. یبار که برف سنگینی آمده بود و همه جا یخ زده بود و قندیلها از شیروانی خانه آویزان بود آمدم از روی کاجهای ته حیاط خانه ات را پیدا کنم. آره، من همینقدر دیوانه ام. بی تابم. نمی دانم. بیدارم کن. روشنم کن. من را از خواب بیدار کن و بگو حقیقت دارد حرفهایم.
اوه کاپیتان ببین به ساحل رسیدیم
ببین همه در شادی و سرور کلاه هایشان را به آسمان می اندازد
بلند شو و ببین که طوفانها تمام شده، جنگ ها و همه سختی ها به پایان رسیده،
کاپیتان بیدار شو و چشمانت را باز کن، غرش دریا دیگر به گوش نمی رسد، دریا آرام شده، بادبانها را جمع کرده ایم و شنهای طلایی ساحل را می بینم.
کاپیتان من قرار بود زنده بمانی و بقیه راه را با هم طی کنیم، مگر قرار نبود عاشقم بمانی و تمام لبخندها و اشکهایم را تو ببینی. کاپیتان بلند شو و دستانت را به من بده،
همه خوشحالند اما من...
تنها ماندم در میان امواج تنها ماندم.
من درد ندارم اما حالم بسیار بد می شود. یعنی داد و بیداد می کنم. و امروز افتادم به کار کردن. آنقدر غر زدم که خودش برای دخترک آب هویج گرفت و ظرفهایش را شست و بعد جارو را آوردم و زمینها را دستمال می کشیدم و او هم جارو می زد و من همچنان بر دنده لج و عصبانیت و همه چیزم بهم ریخته بود. یکهو گفتم میز ناهار خوری را بیاورم به موازات پنجره های ته سالن. و مبل بزرگ را آوردیم جلوی کاناپه آبی. فردا هم کاغذها و وسایل کلاس های این چند وقت را جمع می کنم . امروز دیدم کورسرا دارد مهلت هفته هایش تمام می شود. هفته سوم را امتحان دادم. اگر روزی یک هفته را کاور کنم ، بعد به موقع می رسم برای نوشتن مقاله. یعنی برای رو کم کنی هم باید بنویسم تا سیزدهم سپتامبر وقت دارم. یک ماه می شود. می توانم . من از پسش برمیایم. بعد هم باید طرح درسهای مدرسه را بنویسم.
به خانه برگشتم. نشستم جلسات کلاسهایم را حساب کردم دیدم چهارشنبه کلاسم با گروه بزرگها تمام می شود . به خاطر ترم های دوازده جلسه ای من داشتم دو جلسه اضافه می شمردم. چهارشنبه کلاس بزرگها تمام می شود و دوشنبه هم کلاس کوچکها. فکر نمی کنم بزرگها بخواهند ادامه بدهند. اما شاید کوچکها مشتاق باشند. نمی دانم. باید ببینیم چه می شود. خلاصه اینکه فردا هم دارد تمام می شود مثل برق و باد. دیشب تا الان باد می آید. آنقدر صدایش زیاد بود، صدای تکان خوردن پرده، بشقابهای روی دیوار، و خیلی صداهای دیگر که هی از خواب می پریدم. الان هم یک هواپیما به چه نزدیکی. اما حسابی خنک است و یعنی هرم تابستان دارد تمام می شود. پیش خودم گفتم از امروز دوباره ورزش را شروع کنم. شاید پاشنه پای سمت چپم خوب شد.خدا را چه دیدی!
دارم کتاب دختر پرتقالی را می خوانم، خیلی قشنگ و مسحور کننده است. تند تند خواندم و چیزی ازش نمانده. ماجرای یک پسر بچه است که در کودکی پدرش را از دست داده و حالا که پانزده ساله اش شده نامه پدرش را می خواند که روزهای آخر مرگش نوشته است. خیلی خیلی قشنگ است. آنقدر قشنگ که دلم آب می شود.
دو جلسه در کارگاه انتخاب کتاب کودک مدرسه دانایی خانم مصطفی زاده شرکت کردم. خیلی خوب بود. به نظرم مطالبی که گفتند خیلی بدرد بخور و کاربردی بود.شاید در ناخوادآگاهم چیزهایی می دانستم اما حالا این آگاهی طبقه بندی شد. خیلی فرصت خوبی بود. از خوبی های کرونا نباید غافل شد این کلاسهای آنلاین مجانی است.
من این مشکل را ندارم که دیده نمی شوم. بعضی این عقده را دارند که باید دیده شوند و اگر چنین نشود حالشان بد است. سلفی های روزانه آنها نشان می دهد . یا اینکه برای پز دادن همیشه چیزی دارند. شاید هم خودم جزو آنان باشم. نمی دانم و از روی حسادت این حرفها را می زنم.ولی خودم را در یک گروه بزرگ سی چهل نفره هی ابراز نمی کنم که دارم فلان کار را می کنم و یا فلان اتفاق افتاده. این بیماری این روزهاست. مدارک بالاتر و شعور کمتر.
چرا روزم را خراب کنم؟
صبح شده و من روی پشت بام به صدای پرنده ها گوش می دهم و پروازشان را تماشا می کنم. ستاره ها رفتند و صحنه دیگری از آسمان روبه روی من است.
پس بهترین جمعه مرداد پیش رویم است.
بگذار فکر کنند من حسود و رذل هستم. اصلا هستم. خیلی جالب است که یک نفر از آن سر دنیا بخواهد روی سرت هوار شود و هی بخواهد بگوید که بیشتر از تو می فهمد و خیلی ادای آدمهای نگران را دربیاورد . حالم بهم می خورد از کسانی که برای دیگران در حال نصیحت کردن هستند و خودشان هر کاری دوست دارند می کنند . بالا می آورم رویشان. عق. بعد جلوی دیگران خودشان را خوب نشان می دهند ولی پشت سرشان هی حرف می زنند هی توضیح می دهند هی توجیه می کنند. من درباره هیچ کسی هیچ فکری نمی کنم اما وجود این دو آدم مزاحم در زندگی هر کسی که شوهر دارد لا ینفک است. من هیچ وقت به خانم برادرم نمی گویم فلان کار را بکن یا چرا الان بیداری یا باید الان موبایلت را خاموش کنی. درباره خوردن و خوابیدن نظری نمی دهم بهشان. اما آنها یکسره در مقام کسی که خیلی می داند اما خب شعور ندارند و هیچ نمی دانند در حال ور ور حرف زدن و پیام دادن هستند. توی خانه بمانید ، جایی نروید. خانه مامان نرو. آخر به تو چه؟ خودت پا شدی رفتی آن کله کشوری که زندگی میکنی کسی جرات دارد بگوید که کرونا نیست که پا شدی راه افتادی؟ نه فقط اینجا کروناست و موقع تفریح و گردش بیماری وجود ندارد. یکبار برای همیشه باید بزنم توی دهان هر کسی که بخواهد بهم نصیحت کند. فلان دکتر لایو تربیتی گذاشته برو ببین. آخر به تو چه من چه چیزی می خواهم ببینم یا باشم یا شرکت کنم! دقیقا رفتاری را می کند که بقیه باهاش کرده اند. مثلا دکترا دارد اما ذره ای شعور اجتماعی نه. مثلا خارج رفته است. و در واقعیت چیزی پوچ و توخالی است کسی که بخواهد دائما دیگران را نصیحت کند یا ازشان توضیحی بخواهد. درباره آن یکی هم همینطور.او هم دائما در حال پنهان کاری و دورویی و دروغگویی است. آدمهای عجیبیند ، درس خوانده و تحصیل کرده و هوچی و دغل باز و دروغگو. آدم خنده اش می گیرد بعد تازه ادعای دین و ایمان واقعی هم دارند و هی بالای منبر می روند. عق.
دلم می خواهد این ده سال را تف کنم توی صورتشان. مثل خودشان باشم. مثل خودشان.اما صبر می کنم و به موقع کاسه و کوزه شان را بهم می ریزم. دلم خنک شد با نوشتن. فقط همین.