بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از خانه شاگردم بیرون آمدم، مرد جوانی داشت به لاستیک های وانت نسبتا قراضه ای می کوبید. فکر کردم دارد باد لاستیک ها را امتحان می کند. بعد دوباره کارش را تکرار کرد. با حرص بیشتری. ماشین جلوی در پارکینگ نبود. جلوی در کوچک آپارتمان پارک شده بود. مرد جوان رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینش شد. چند لحظه بعد پیاده شد و برگشت پیش وانت. با دست راستش زد آینه بغل وانت را شکاند. بعد دیدم تکه های چراغ راهنمای وانت هم روی زمین ریخته. مرد خیلی عصبانی بود. وقتی من نگاهش می کردم به من هم عصبانی نگاه می کرد. 

نفهمیدم چرا اینقدر عصبانی بود؟

داشت تلافی ناپدریش را در می آورد؟

یا طلب داشته از صاحب وانت؟ 


نمی دانم.

هر چه بود ترسیدم در آن منطقه ماشینم را پارک کنم.


۱۴۰۰/۱۰/۵

از خانه شاگردم بیرون آمدم، مرد جوانی داشت به لاستیک های وانت نسبتا قراضه ای می کوبید. فکر کردم دارد باد لاستیک ها را امتحان می کند. بعد دوباره کارش را تکرار کرد. با حرص بیشتری. ماشین جلوی در پارکینگ نبود. جلوی در کوچک آپارتمان پارک شده بود. مرد جوان رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینش شد. چند لحظه بعد پیاده شد و برگشت پیش وانت. با دست راستش زد آینه بغل وانت را شکاند. بعد دیدم تکه های چراغ راهنمای وانت هم روی زمین ریخته. مرد خیلی عصبانی بود. وقتی من نگاهش می کردم به من هم عصبانی نگاه می کرد. 

نفهمیدم چرا اینقدر عصبانی بود؟

داشت تلافی ناپدریش را در می آورد؟

یا طلب داشته از صاحب وانت؟ 


نمی دانم.

هر چه بود ترسیدم در آن منطقه ماشینم را پارک کنم.


۱۴۰۰/۱۰/۵

به مامان شاگردم پیام دادم ده تا دوازده، بعد دیدم این بچه اصلا کلاسش هشت و نیم شروع می شود. حالا پدر بچه آمده پایین ماشینش را بردارد.

توی پارکینگ در حال جابه جایی هستیم . 



خجالت کشیدم از بی حافظگیم

مامانم سر ظهر بنا را گذاشت به بدرفتاری و لجبازی، حرصش گرفته از اینکه این دو روز از همه توجه دریافت کرده بودم. می گفت کاش همه حقیقت و واقعیت تو را ببینند و بفهمند چطور آدمی هستی.

حرصش می گیرد که با پسردایی هام و پسرخاله هام گرم می گیرم و می خندم و به هیچ جام نیست. 

و همه را امروز سرم خالی کرد. 

برایم مهم نبود. متوجه نیست و فکرش قابل تغییر نیست.


۱۴۰۰/۱۰/۴

خانه مردم نشسته ام، امروز مامان شاگردم گفت دخترک را بیاور تا با بچه ها و مربی اسکیت ، تمرین اسکیت کنند. اما مربی اسکیت امروز دیرترین حالت ممکن می رسد. هفت شب. دخترم اصرار دارد اینجا بمانیم تا هفت شب تا کمی با بچه ها بیشتر بازی کند و مربی اسکیت را هم ببیند. 

من از ساعت دو و نیم اینجا هستم. 

این چه وضعیتی است؟

از لای پرده اتاق، باریکه آبی آسمانِ صبح پیداست که چقدر درخشان است، تکه ابری سفید که از طلوع خورشید زرد و نارنجی شده، با سرعت از جلوی چشمم رد شد. باد می وزد لابد. سرد است. برف نیامده، صبح شده، و ذهنم مدام می نویسد. 


صبح شنبه

هفته اول زمستان

چهارمین روز دی ماه ۱۴۰۰

دستهایم که از پتو بیرون می افتند مثل  دو تکه چوب سرد می شوند. زمستانهای اتاقم در خانه پدری همیشه سرد و سخت بوده. از همان دبیرستان که به این خانه آمدیم. قدیم نوک دماغم خیلی یخ می کرد ، حالا پاهایم تحمل سرما ندارند که جوراب پشمی پوشیده ام . دستها و شانه هایم را نمی دانم چه کنم؟ 

باید موبایل را پرت کنم و بخوابم. تنها راه چاره. 

امیدوارم ته داستانم را خواب ببینم. 


۱۴۰۰/۱۰/۴

دارم می نویسم، پیش نمی رود. اصلا دوستش ندارم. کسی که باید تشویقم کند ، نیست. بهم قول داده سرش که خلوت شود می خواند و نظر می دهد. تا او بخواند من هزار بار کلمات را تغییر دادم و داستان را عوض کردم. داستان وقتی مال خودم نباشد گند می زنم. بی سر و ته می شود. چون من جای بقیه آدمها نیستم. 

و این سختترین کار دنیاست وقتی بخواهی جای بقیه فکر کنی و بنویسی .


۱۴۰۰/۱۰/۳

دخترداییم از دیشب پریود شده و خیلی حالش بد است. دیشب شیاف زده و مسکن خورده، الان دوباره چایی نبات خورد و دراز کشیده . وقتی از اتاق خاله ام آمد بیرون، داییم بغلش کرد. 

خیلی خوشم آمد. کلا دایی هام باحالترین آدمهای روزگارند و با بچه هاشان و با ما خیلی رفیقند.

رفیق تر از رفیق.

برای خاله ام یک دسته نرگس آورده ام و پسرخاله ام هم رفته نرگس خریده آورده و همه را ، خاله کوچکم توی گلدان خانه اش گذاشته، داد دست پسرش و گفت برو بگذار جلوی عکس... و نام شوهر سابقش را آورد که شهید شده. خاله ام سالهاست که دوباره ازدواج کرده اما عکس و یاد شوهر شهیدش هنوز جاری است. وقتی این جمله را ازش شنیدم ته قلبم لرزید. چطور می شود عشق از قلب آدمی برود؟؟

۱۴۰۰/۱۰/۳