بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برگریزان (۱)

پیغامی برای آسمان نداری؟
من
نامه هایم را
گم کردم
به دست باد و آب و خاک سپردم
و هر شب خوابش را می بینم
تا دلم برایش تنگ نشود
کاش صدای زنگ بلند می شد
همان صدا که می گوید
بیا این هم نامه هایت .
 2004/2/29

خیلی وقت است که زنگ آخر خورده است . من خوابم برده و هیچ کسی منرا صدا نکرده . همه سرویسها رفته اند و سکوت مدرسه من را ترسانده . من کلاس اول راهنمایی ام و هنوز نمی دانم وقتی از سرویس جا بمانم چه باید بکنم ؟ هیچ کس نیست حتی مدیر مدرسه . من کلاس اول راهنمایی ام و همین جا است که بچگی را از من می گیرند و از من می خواهند خانم باشم و با دهان باز نخندم تا ردیف دندانهایم پیدا نباشد . من کلاس اول راهنمایی ام و هنوز نمی دانم تا چند سال دیگر این کسی که من می نامندش ؛ تحمل زندگی برایش سخت خواهد شد . کاش اول راهنمایی هیچ گاه شروع نمی شد و من شاگرد اول نمی شدم . از دور بابای مدرسه را می بینم . بالاخره یک نفر هست . کمکم می کند تا تلفن بزنم کسی دنبالم بیاید . حالا من منتظر هستم . فکر فردا هستم . درس نخوانده ام . همه تکالیفم مانده . حتما مدیر مدرسه ؛ فردا به خاطر دیر آمدن توبیخم می کند . دلشوره دارم و بقول برادر کوچکم در دلم رخت می شویند . من که چند روز پیش یا چند هفته قبل به خاطر مدل موهایم به دفتر رفته بودم ؛ دیگر طاقت اضطراب و استرس رفتن به اتاق مدیر را ندارم . کاش کلاس اول راهنمایی هیچ گاه وجود نداشت . و من هیچ وقت به این مدرسه نمی آمدم . من هنوز نمی دانم که باز هم به دفتر مدیر خواهم رفت . به خاطر جا گذاشتن ظرف غذایم در ناهار خوری ؛ به خاطر آوردن کتاب بابالنگ دراز به مدرسه و دادن آن به همکلاسیهایم ؛ فوتبال بازی کردن در حیاط مدرسه ؛ به خاطر غیبت و تاخیر در کلاس ؛ .....به خاطر ..... دیگر یادم نمی آید . دیگر مهم نیست . دیگر دلشوره و اضطرابی نیست . دیگر مدرسه ای نیست . و من دیگر کلاس اول راهنمایی نیستم .
اما من هنوز از بوی دفتر و کتاب نو خوشم می آید . از گچ و تخته سیاه . و معلم کلاس اول دبستانم . خانم حاج بابایی که بهترین درسهای زندگی رو ازش یاد گرفتم .

هر چه آسمان گسترده تر باشد ؛
ابرهای سبکتری داشته باشد ؛
یا ستاره های درخشانتری
من از زندگی بر روی زمین سرشارم .
می دانم
اگر ساکن آسمان بودم
آرزوی زندگی بر روی خاک ؛
رویای هر شبم بود ؛
مثل حالا
که هر شب خواب آسمان را می بینم !
زندگی چیز غریبی است .
و از آن غریبتر ؛ ما آدمها
که زندگی را می فهمیم
به اندازه گلدان شمعدانی
یا گل یاس
یا صدفهای کنار دریا
و ماهی های تنگ بلور؛
و شاید هم هیچ وقت نمی فهمیم .
۶/۱۸

فردا بدون امضا یکساله می شود .

سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود ؛ باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد ؛ بر جنازه مرده خویش
زاری کنان نماز گذارد ؟
فروغ

آره ؛ اشتباه می کنم . و تمام زندگی من پر شده از این اشتباهات که حالا به اینجا رسیدم . به یه بیماری که فکر می کنم تو هم توش مقصر بودی . تو اومدی یه چیزهایی گفتی که نه سیخ بسوزه نه کباب ! اما نمی دونم ؛ قربانی شدم . چون دوستی از نوعی که تو می گفتی بلد نبودم . ولی حالا یاد گرفتم . توی قانون تو معنی کلمه ها با هم فرق داره . عصبانی نیستم . ناراحتم به خاطر روزهای خوبی که با هم داشتیم و بعضی وقتها می شینم و غصه اشون رو می خورم . دلم می خواد  فریاد بزنم که گناه من چی بود ؟ جرم عاشق بودن اینه ؟ من دیگه تا آخر سکوت می کنم و حرفی ندارم . می دونی که هنوز چقدر دوستت دارم و شبی نباشه که یادت نیفتم . این از حماقتمه . باید شروع کنم به خراب کردن کوزه ها . نگه داشتشون هیچ نفعی برام نداشت . باور کن . خواستی درمانم کنی اما زدی قلبمو ؛ روحمو و همه وجودمو داغون کردی . باز هم اشتباه می کنم ؟

بارون باز هم ببار.
........................
.............................
.................................

بازگشته ام .خسته . هلاک یک خوش گذرانی طولانی بی حواس . شناور شدن بی حد در سنگینی بی وزن آب . آبی بدون انتها . بدون سر و ته مثل قصه های بلند . برگشته ام ؛ از فرارهای بی وقت خودم . بازگشتم به خودم . به تاریکی و روشنایی کم خودم . از خودم فرار کردم و رفتم به سفری درونی که از خودم دور باشم . و در سفر درونی هم ؛ باز از خود خودم فرار کردم و شدم چیزی در میان خودی و بی خودی . و دیگر از من چیزی نماند و بی نام شدم .
حالا هر شب خواب می بینم که دیگر اسمی ندارم و خودم نیستم که از خودم هم فرار کنم و ماهی های رنگی کوچک از میان دستهام لیز می خورند . و هنوز روی آب شناورم و غروب خورشید را می بینم . و نور که ذره ذره می رود . و خورشید آنقدر خوشمزه است که دلم می خواهد مثل آب نبات قورتش بدهم . ماه هم نصفه نور می دهد و هر دو با هم هستند . در زمان بی زمانی که  یادم رفت چه روزی هست . شب و روز را گم کردم . مثل خودم که لا به لای ماسه ها فراموش شد .تا زمانی که ستاره ها در روشنایی صبح گم شوند بیدار بودم و زندگی بی خودم را تجربه کردم .
و فقط یکبار نبود که من گم شدم یا فرار کردم . چند بار دنبالم گشتند و من در جمع شب و سکوت و صدای دریا و هوای شرجی چسبناک و صدفهای شکسته ناپدید شدم . و چشمهام را بستم تا هیچ چیزی را نبینم . خودم را نبینم .
بازگشته ام . مجبور بودم برگردم . مثل روزی که همه باز می گردند . به خودم برگشتم . نمی دانم خودم هستم هنوز یا نه ؟ نمی دانم . آن روح افسرده هستم یا نه ؟ در آینه نگاه می کنم و می پرسم بالاخره رها شدی ؛ آزاد شدی ؛ پرنده شدی ؟ هنوز راه مانده تا رهایی ؛ آزادی ؛ و من باز گزیری جز گریز ندارم .

تا اطلاع ثانوی
من زندگی رو دوست دارم
تا همیشه !

این رمینای ماست .
بگید ماشالاه .