بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کاری جز سکوت ندارم . خیره می شوم به آوار؛ به ویرانه ها ؛ به پنجره هایی که از پشتش به ازدحام کوچه خوشبخت نظر می کردند ؛ به دستهای مانده در زیر آجرها . و بغضم می ترکد و تمام فریادهایم اشک می شود . به چه چیزی افتخار می کنیم ؟ زمانی بود که به تاریخ این خاک افتخار می کردیم . پشت تریبونها داد سخن می دادیم : این کشور اسلامی ؛ سرزمین گل و بلبل ؛ وطن ادبیات و تاریخ کهن و فرهنگ و .... حالم از این کلمات بهم می خورد . تا کی ؟ تا کی گوشمان از حرفها باید پر شود ؟ دیگر آن تاریخ هم که زمانی مایه افتخار بود ؛ ویران شد . زلزله جانها را گرفت . خانه ها را ویران کرد . و ارگ بم به تلی از خاک تبدیل شد و خیال همه راحت شد . روزی که در آن بناها ؛ در میان آن نخلها و مردم قدم می گذاشتم ؛ فکر امروز بودم ؟ زیر خروارها خاک ؛ هنوز صدای ناله از ویرانه ها به گوش می رسد ؛ می شود تیتر روزنامه . و تازه یادمان می افتد باید فکری می کردیم !! مرد در میان خرابه ها راه می رود و با خودش حرف می زند . زن گریه می کند و دنبال کودکش می گردد . و ما فقط تسلیت می گوییم !! آیا کافی است ؟ < سرو خرامان بم به زمین افتاده است !! > حالا چشمهای گریان در این همه ماتم منتظر چراغهای مهربانی ما هستند .

یادت هست روزی از تو پرسیدم : مریم چه معنایی می دهد ؟ و تو جواب دادی : پاک ؛ مقدس . و امروز همان مریم پاک و مقدس از همه جا طرد شده ؛ به بیابانها پناه برده ؛ می خواهد نوزادی از نور متولد کند . حالا هنوز در این معنا مانده ام . هر کس که پاک و مقدس است باید دور انداخته شود ؟ یادت هست یکشنبه هایی که من از حرفهای نورانی دلم پر بود و نمی توانستم فکر کنم ؛ وقتی از مقابل کلیسا عبور می کردم ؛ دلم می خواست شمعی برای تاریکی خودم روشن کنم . هرگز صدای ناقوس هیچ کلیسایی را نشنیده ام ! چرا در شهر ما ناقوس کلیساها نواخته نمی شوند ؟ یا شاید گوشهایم کر شده اند و صدای ناقوس را نمی شنوند ؟ صدای تسبیح را . یادت هست روزهایی که با هم به کلیسا می رفتیم و تو شمع روشن می کردی ! من با وضو در مقابل مریم و نوزادش می نشستم تا کمی از پاکی و قداست را در وجودم بنشاند . هر دو دعا می کردیم . تو می گفتی هوای اینجا آنقدر پاک و مقدس است که حس می کنم همه حرفهایم در هوا معلقند ! و فراموش می کردم که به هر طرفی رو کنم خدا را می بینم اگر که چشم داشته باشم . و خدا در همه مکانها حاضر است ! حالا سالهاست مسیح به آسمان رفته و منتظر است . منتظر است روزی به زمین بازگردد و دوباره به خدای یگانه ایمان آورد .

زمان گذشت . زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت . چهار بار نواخت . امروز اول دی ماه است . من راز فصلها را می دانم . و حرف لحظه ها را می فهمم . پاییز را در دفتر خاطراتم ورق می زنم . پائیز ؛ ای مسافر خاک آلود . در دامنت چه چیز نهان داری . جز برگهای مرده و خشکیده . دیگر چه ثروتی به جهان داری . برگهای زرد و قرمز را از لا به لای خاطرات جمع می کنم و به یاد می آورم . روزهای ابری و مه گرفته ؛ روزهایی که باد می آمد . روی خاک ایستاده ام . با تنم که مثل ساقه گیاه ؛ باد و آفتاب و آب ؛ را می مکد که زندگی کند . شبهای تا صبح بیدار بودن به اشتیاق شنیدن صدای باران . روی زنبق تنم ؛ بر جدار کلبه ام که زندگی است ؛ با خط سیاه عشق ؛ یادگارها کشیده اند . مردمان رهگذر ؛ قلب تیر خورده ؛ شمع واژگون ؛ نقطه های ساکت پریده رنگ ؛ بر حروف درهم جنون . شبهای بلند بی صدا و خواب بادبادکهای رنگی دیدن با ستاره هایی که قائم موشک بازی می کنند . نگاه کن !من از ستاره سوختم . لبالب از ستارگان تب شدم . چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل . ستاره چین برکه های شب شدم . خیابانهای پوشیده از برگهای خیس و پیاده روی های طولانی با گنجشکان . تو با من می رفتی . تو در من می خواندی . وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم . تو با من می رفتی . و کوههای پوشیده از برف . ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . نگاه کن که چه برفی می بارد ... و به یاد می آورم خوشبختی لحظه به لحظه در این فصل مهربانی که با باران بر سرم بارید .

شبهای روشن

هیجده جمله تقدیم به شبهای روشن فرزاد موتمن : مانند رویا به زندگیت قدم گذاشت . آرام ؛ آرام ؛ بر تویی که هم چون سنگ بودی ؛ بارید . تو را شست و نرم شدی . وسیع شدی . تو به او امید دادی چرا که خودت امیدوار شده بودی . همه کتابهایت ؛ تمام خیالهایت را فروختی . رازهایت را هم . تا راز او را در خود جای دهی . برای او که خود عاشق بود . تو که هیچ کس را نمی شناختی و دور خودت حصار کشیده بودی . حالا تمام مردم را دوست داری . زیر باران می ایستی . انتظار می کشی . زیرا او را شناخته ای . چهار شب و روز رویا وار زندگی می کنی . تا برای تمام عمر خوشبخت باشی . عاشق می شوی . حالا شبهایت روشن است از یاد رویا .

پیامبر گفت : عادت ؛ عشق و دوستی هر کدام با هم فرق دارند . به صداها ؛ حرفها ؛ نوشته ها عادت می کنیم . وقتی عاشق می شویم تا آخر باید تسلیم بمانیم . ولی دوستی به وسعت دریاست ؛ پایانی ندارد . و اجباری در آن نیست . دخترک به آسمان نگاه کرد . مهربانی خورشید دوستی را در قلبش کاشت . دوستی که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و برای او معجزه است . معجزه یک پیامبر .

خورشید را گم کرده ام . او خود را زیر لایه های غم و اندوه پنهان کرده است . سکوت می کند و هیچ نمی گوید . من حرفهای روزهای اولش را فراموش کرده ام . آن روز که باد می آمد و اشعه های خورشید از پشت شیشه ماشین صورتم را قلقلک می داد ؛ یادم نبود از او بپرسم که هنوز من را دوست دارد. حالا او را گم کرده ام . و او زیر هزاران حلقه دود و مه فرو رفته . و دیگر من را نمی خواهد . من مهربانی را در چشمهای او گم کرده ام . < و دستم به او نمی رسد > می بینی ؛ دارد برف می بارد . پس باور کن که خورشید را گم کرده ام . در مورد سوال پایین که شاید کمی هم مسخره به نظر می رسه باید بگم این جمله رو همیشه استاد آمارمون در برابر ما دانشجوهای پر مدعای بی معلومات بکار می برد . می گفت اگه فرض کنیم این عدد ثابت ده باشه و یه نفر ادعاش ۵۰ . بنابراین معلوماتش باید بشه ۱/۵ . پس می بینید که رابطه عکس دارند . و فکر می کنم هیچ وقت این عدد ثابت صفر نشه . با این حال مرسی از دوستان که حرفهای جالبی نوشته بودند .

ادعا * معلومات = یک عدد ثابت . نظر شما چیه ؟

از پله های عابر پیاده بالا می روم . دختر و پسر کوچکی روی پل خیس و سرد نشسته اند و بازی می کنند . دخترک دستش را به سمت جلو آورده است . از مقابلشان عبور می کنم مثل بقیه آدمهای دیگر . بالای سرم آسمان تاریک و سنگین است . بوی دود می آید . بوی آتش . و بوی آذر. من از جلسه جنبش دانشجویی ؛ نیم قرن مبارزه با استبداد بر می گردم . فردا ۱۶ آذر سالگرد شهادت سه دانشجو در سال ۱۳۳۲ و روز دانشجوست . دانشگاه محل تولید فکر و اندیشه است و باید با استبداد مبارزه کرد . در این جلسه در مورد گروههای فشار هم صحبت شد که هیچ وقت قابل شناسایی نیستند و ظاهرا در حال توسعه و گسترش نیز می باشند . خانم آقاجری گفت : جامعه های مستبد دارای انسانهایی با افکار مشابه است مثل قرون وسطی ! در این جلسه آقایان مزروعی و یوسفیان نمایندگان مجلس نیز حضور داشتند و صحبت کردند . هم چنین فردا هم در میدان انقلاب ساعت ۳ بعد از ظهر تجمع دانشجویی انجام خواهد گرفت . و من فکر می کنم آینده این کودکان و همه کودکان ایران چه خواهد شد ؟؟؟

امشب خیلی خوش گذشت . من و مریم رفتیم خیابون گردی . و مریم فهمید که رانندگی من افتضاحه . منم هر چی دلم خواست خلاف کردم. چراغ قرمز رد کردم . کمربند نبستم . ورود ممنوع رفتم . و حتی دوبله پارک کردم و توی اتوبان بیشتر از هشتاد تا رفتم و هی مسیرمو عوض می کردم . من و مریم شادیمونو ریختیم توی صداهامون و فریاد زدیم . مریم بهم نیرویی داد که دندون دردم رو فراموش کردم . و حسابی خندیدم . بارون نمی اومد ولی بازم خوب بود . وقتی به خونه بر می گشتم کوهها رفته بودند توی مه و من شیشه رو دادم پایین و با صدای بلند آواز خوندم . فکر کنم دیوونه شده بودم ولی خیلی خوب بود . شانس آوردم می دونید اگه همه خلافهایی که امروز کردم فردا می کردم باید ماشینو می فروختم تا جریمه ها رو می دادم .

لپم رو به شیشه پنجره اتاقم می چسبونم . همان طرفی که دندونم درد می کنه . آروم می گیره . هنوز هوا ابری و مه آلوده . خوابم نمی بره . از توی کوچه صدای شادی می آد. یکی بلند می گه به افتخار عروس و داماد . و صدای دست زدن ممتدشان را می شنوم. بعد فکر می کنم امشب چقدر قشنگه و اشکهام از گوشه چشمهام می زنه بیرون. بعد آروم می رم که بخوابم . اما خوابم نمی بره . نمی تونم با بینی نفس بکشم و دهنمو باز می کنم . از هوای سرد دندونم دوباره شروع می کنه به کوبیدن . لذت می برم از دردش . و بازم چشمهام خیس می شه . بعد از چند دقیقه می فهمم که اشکهام پاک شدند . انگار کسی اومده بالای سرم و اشکهامو پاک کرده . خوابی نمی بینم . واقعیت کنارمه . با صدای بارون از جام کنده می شم و ساعت ۵ صبح شده . بیدار می شم . صورتمو می شورم و به یه جایی خیره می شم و هی حرف می زنم . دعا می کنم . درد دندونم آروم شده . دیگه بیدارم . خسته ام ولی مجبورم برم بیرون . زیر این بارون . یه مسیری رو می رم و بر می گردم و موقع بر گشتن عاشق کوهها می شم . و از وضوح سفیدی به شوق می آم . به خونه می رسم . هیچ کس نیست . سعی دارم بخوابم ولی نمی شه .