"چه مهربان بودی ای یار٬ ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی"
به زمانهای دور بازگشته اند.به قرون وسطی.به دوره ای که هیچ کس نمی دانست انسان بودن چه معنایی دارد!؟! بازگشته اند؟؟ همگی با هم بازگشته ایم و در وسط کره زمین داری به ارتفاع آسمان بنا کرده ایم و هر روز فکرها و احساسات آدمهایی که فکر می کنیم شناخته ایم را دار می زنیم. گوشهایمان را پر کردیم از حرفهایی که از باید و نباید فراتر نمی رود و صدای زنده به گور شدن انسان را نمی شنویم. به سالهایی بازگشته ایم که به ظاهر تمیز بودیم.به همان سالها که همه چشمشان به عقلشان بود. چرا فکر می کنیم مدرن شده ایم; روشنفکریم و بهتر از ما کسی نیست؟ چرا افتخار می کنیم که از اجدادمان بهتر زندگی می کنیم؟و همه چیز را پشت حرفهای قلمبه و امروزی پنهان کرده ایم!!!سادگی; صداقت و دوستی کلماتی هستند که زیاد می شنویم اما حقیقت چیز دیگری است. همه می خواهند راست بگویند اما انگار چشمها و زبانها و دلها هر کدام به سمتی می روند. کسی فریاد می زند " آزادی" ولی نمی داند تا انسان نباشد; آزاد نیست.
" مادرم می گوید: در جامعه ای که به انسان از نظر جنسیتی نگاه می کنند؛ باید همین طور رفتار کرد. باید خودت را پنهان کنی. باید در هزار تا پستو قایم شوی تا سالم بمانی و گر نه کوچکترین چیزی روح تو را آلوده می کند و تمام وجودت را فرا می گیرد. پیشگیری بهتر از درمان است."
در لجن زندگی فرو رفته ایم و چه آرزوهایی برای بچه های نداشته ایمان داریم!!! بچه؟ مگر دنیا تا آن زمان باقی می ماند؟فراموش کردیم که چه بودیم و چگونه زندگی می کردیم! کسی بود که به ما یاد بدهد؟ کسی بود که خودش را شناخته باشد و بعد ادعای پیامبری کند؟ انسانیت کجاست؟
"این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند."
و من فکر می کنم سالهای زیادی از عمرم گذشته است. پاهایم تاول زده است. مثل آن انسان شعر نیما. دنبال خود می گشتم. خود را گم کرده ام. خودم را لابه لای کتابها و نوشته ها؛ پنجره های بی پایان انتظار؛ خنده هایی با دهان باز؛ خودم را در گلدانهای شمعدانی که تازه گل داده اند؛ جا گذاشته ام و به اصطلاح بزرگ شده ام. حالا دلم می خواهد طوری زندگی کنم که خودم را دوباره پیدا کنم. سالهای زیادی گذشته و من فراموش کرده ام که روزی به درخت باغچه عاشق بودم. فراموش کرده ام تنهایی را دوست دارم. فراموش کرده ام که نمی توانم از کسی متنفر باشم و دلم بسوزد برای همه دخترکانی که دلشان به نگاهی می لرزد. برای دخترکی که دستش لای پنکه گیر می کند و من جز قرص استامینوفن چیزی پیدا نمی کنم برای تسکین درد سوزش انگشتهای زخم شده اش. آیا پایانی هست برای دردهایی که نمی دانیم درد هست یا نه؟
آیا انسان نبودن درد است؟