شاخه کوچکی از گیاه پینه را به من هدیه می دهی . من با سرعت به خانه بر می گردم . پینه را در آب می گذارم ؛ تو گفتی تا ریشه بدهد . حالا او هم هر شب کنار دفتر خاطراتم حرفهایم را می شنود و رشد می کند . روزها پشت پنجره و شبها روی شوفاژ تا سرما نخورد . گذشته و آینده زندگیم مثل آب و هوای این روزهاست . مه گرفته . گذشته و آینده ای که در مه فرو رفته و من لذت می برم از اکنون . انگار آسمان پر از سوال شده است . سوالهایی درباره خورشید که گم شده است . و من لذت می برم از روزهای بی طلوع ؛ از عصرهای بدون دلتنگی غروب ؛ از زمینهای خیس و گلی ؛ از کوههای سفید . از سرما لذت می برم .چون دیگر تهی شده است . و شبهای بی پایان از سکوت و باران .(جشنواره غذا . روز جمعه . در مجتمع بیمارستانی محک . ۱۱ تا ۵ بعد از ظهر )