چشمانش بسته است .در خواب شیرینی فرو رفته . فردا چهار ماهش می شود .چقدر دوستش دارم مثل یک آرزوی دست نیافتی . روزی می شود ببینم عشق در مقابل چشمانم نفس می کشد ؟ دلش آرام بالا و پایین برود ؟ انگشتان کوچکش انگشت اشاره ام را محکم بگیرد . و بو بکشم تمام وجودش را . در آغوشم به خواب رفت . پس از مدتها چقدر خواب کردن یک نوزاد به هیجانم می آورد . احساس مادر بودن چگونه است ؟ یاد تو می افتم . و این جمله : غذا هم می پزی ؛ بچه هم می زایی ؛ با پستانهای پر شیر ؛ در گردش روزمرگی یا خوشبختی سرت به زندگی خودت گرم می شود . خواستی خوشبختی من را ببینی ..... چه سخت بود .
روح تازه کوچکی است که وقتی چیزی را می بیند دلش می خواهد با دستانش بگیرد و بعد در دهانش کند . انگار می خواهد با چشمان کوچکش دنیا را ببلعد . چقدر دوستش دارم .به پهلو می خوابد . یکهو می زند زیر گریه . چی شدی خانومی ؛ رمینایی ؛ قشنگی . لا لا .پیش ؛ پیش. آرام می گیرد .دلم می خواهد تمام این جسم شیرین را قورت بدهم . این روح سبک بی خیال شیرین دوست داشتنی و خوشبخت .
می دانی زندگی چیست ؟ کاش بزرگ نشوی. و فکر کنی زندگی ماده سفید رنگی است که می مکی و همین گریه هایی که می کنی . آن هم برای خواب و گرسنگی . زندگی همین خنده هایی است که وقتی با تو حرف می زنم . نه چیزی بیشتر . کاش همین قدر می ماندی ...
نوشتی دلت می خواهد دور باشی . کتاب می خوانی و می خوابی .دلم برایت تنگ می شود . حس می کنم چقدر دور شده ایم . زمانی که باید کنارت باشم نیستم . نوشتی از دوستانی که حالت را می پرسند و جویای کارت می شوند بدت آمده .دلت نمی خواهد کسی ازت سوال کند . ناخود آگاه بهت تلفن می زنم .صدایت غم دارد . هیچ نمی گویی . حالت را می پرسم . می گویی خوبی . حرفی نیست . می خواهم بگویم دلم برایت تنگ شده است . می گویی بعدا با هم حرف می زنیم . می خواهم بگویم من هم تنهایم . مثل تو شده ام . دلم می خواهد مثل زمانهایی که من غمگین هستم و صدای تو من را خوب می کند به تو کمک کنم .اما بلد نیستم .مثل تو بلد نیستم غم را از بین ببرم . نوشتی کمتر حرف می زنی . نوشتی کتاب سطح هوشیارت را کم می کند . با خواب و کتاب شب و روز را بهم می زنی . صبح که با صدای رعد و برق از خواب پریدم توی دلم دعا کردم که تو نترسیده باشی . دلت می خواهد تنها باشی . دلم نمی خواهد تنهاییت را بهم بریزم . از پشت تلفن چشمهایت را می دیدم که نمی خندد . خیلی وقت است که روزگار تو را به سمتی می کشاند که این طور باشی . حالم از این دنیا بهم می خورد وقتی تو دلت گرفته باشد .دلم نمی خواهد غمگین باشی . دعا می کنم و به صورت مهربانت فوت می کنم . می خواهم بیایم پیشت و به سکوتت خیره بشوم و هیچ نگویم . اجازه می دهی بیایم ؟