بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شاخه کوچکی از گیاه پینه را به من هدیه می دهی . من با سرعت به خانه بر می گردم . پینه را در آب می گذارم ؛ تو گفتی تا ریشه بدهد . حالا او هم هر شب کنار دفتر خاطراتم حرفهایم را می شنود و رشد می کند . روزها پشت پنجره و شبها روی شوفاژ تا سرما نخورد . گذشته و آینده زندگیم مثل آب و هوای این روزهاست . مه گرفته . گذشته و آینده ای که در مه فرو رفته و من لذت می برم از اکنون . انگار آسمان پر از سوال شده است . سوالهایی درباره خورشید که گم شده است . و من لذت می برم از روزهای بی طلوع ؛ از عصرهای بدون دلتنگی غروب ؛ از زمینهای خیس و گلی ؛ از کوههای سفید . از سرما لذت می برم .چون دیگر تهی شده است . و شبهای بی پایان از سکوت و باران .(جشنواره غذا . روز جمعه . در مجتمع بیمارستانی محک . ۱۱ تا ۵ بعد از ظهر )

برای عزیزترینم مریم : غصه هایت را به خورشید بده تا ذوب شوند / غصه هایت را به باد بده تا گم شوند / غصه هایت را به آب بده تا غرق شوند / غصه هایت را به من ببخش / می دانم / می دانم مثل خورشید و باد و اب قوی نیستم / به چشمهایم بسپار تا اشک شوند روی گونه های سردم / به دستهایم بده تا نقاشی کمرنگی از آن ترسیم کنم / غصه هایت را به من هدیه کن تا دیگر غصه نخوری .

ساعتها یک به یک سپری شدند . چه سخت و چه آسان ! سیمها یک به یک پیدا شدند . مودم ؛ مونیتور : موس ؛ ابرها یک به یک پایین می آیند . بالاخره وصل می شوم . در یک هوای مه آلود ولی نه دلگیر . من خوبم . دلم می خواهد تا مه بالا می رفتم ولی حالا خودش دارد می اید . منتظری . منتظر یک بسته کوچک با کادویی صورتی که بدستت برسد . و بالاخره می رسد . پیر مرد می گوید : امروز یا فردا . بگیر بخواب . دلم می خواهد خوابت را ببینم توی یک روز مه گرفته خیس و در اتاقی سرد .

 بدون امضا ـ‌ صاحب این وبلاگ ـ و من  و یه دوست جون دیگه دیروز اوقات خوشی رو گذروندیم.دیروز پاییز رو از نزدیک ترین زاویه ی ممکن کنار شیشه های ماشین دیدیم...مه روی کوه ها و بارون رو که می زد...


نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی شود . این واژه می لرزد ؛ مرتعش می شود ؛ پرواز می کند ؛ بال می گسترد ؛ در همه جای هواست ـ اما هیچ کس آن را بر زبان نمی آورد . به این خاطر نزد ما گفتار ؛ چون نزد شما ؛ بخشی از دنیا نیست ؛ جزیره متروکی در اقیانوس سکوت . نزد ما گفتار چیزی فراتر از دنیاست ؛ فراتر از آسمان و خورشید . گفتار چون آیت کوچکی از خدا در میان دندانهای ماست . تنها با اختیاط آن را بیرون می رانیم ؛ و تنها برای موقعیتهای بزرگ . وقتی یکی از ما دچار اندوه می شود نزد دوست خود می رود ؛ یعنی نزد نخستین کسی که از راه می رسد ؛ زیرا در اینجا همه برادر و خواهرند . او صندلی حصیری با خود می برد و بی آنکه کلمه ای بر زبان آورد ‌؛ کنار برادر یا خواهرش می نشیند . نزد او یک روز ؛ یک شب ؛ یا از آفتابی تا آفتاب دیگر می ماند ؛ تا بدان جا که اندوه از دل او رخت بر بندد . آنگاه بر می خیزد ؛ صندلی حصیریش را جمع می کند و بر سر کار خود باز می گردد . باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند ـ و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد . فرزانگی نوشته اند که هر قدر واژه ای کمتر به زبان آید ؛ بیشتر به گوش می رسد ؛ زیرا به باور آنان : آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد ؛ ژرفای جان را می سوزاند . شاید . دین باورانی نیز نوشته اند که سکوتی که واژه عشق در آن آرمیده است ؛ مانند بازمانده ای از بهشت در ماست ؛ باقیمانده ای از زمانی که اشیا از نداشتن نام می درخشیدند ؛ زمانی که هنوز سایه نام تلالوی اشیا را مکدر نساخته بود . شاید . شاعری نوشته : آن کس که عشق خود را به نام می خواند ؛ آماده میراندنش می شود . شاید ؛ شاید ؛ شاید . ما با این سخنان موافقیم و با میل و رغبت به استقبال آرای مخالفشان می رویم . ما مردمی بسیار سهل گیر نسبت به اندیشه ها هستیم . آنها را در کتابها جمع می کنیم و کتابها را در کتابخانه هامان گرد می آوریم . ما تمامی توجه مان را تنها به زندگی معطوف می داریم ؛ به پرنده زیبای زندگی . اندیشه ها بیش از پرندگان کاه اندود آزرده مان نمی سازد . ما کسانی را که آرزو دارند مجموعه ای از آنها گرد آورند به حال خویش رها می سازیم . این جنونی بس معصومانه است . البته ما بسیار چیز نوشته ایم ؛ بسیار واژه عشق را بر روی لطافت کاغذ سفید گریانده ایم . البته . نوشتن همان گفتار نیست ؛ همان طور که شما نیز می دانید . مدتها پیش بارانی از کتب بارید ؛ طوفان نوحی حقیقی . از آن زمان دیگر رها کرده ایم . از آن رمان دیگر فهمیده ایم که برای نوشتن واژه عشق ؛ مرکبی بیش از آنچه در دنیا هست لازم است . کریستین بوبن . کتاب رفیق اعلی .

سکوت را نگاه می کنم . لب پنجره نشسته است . و انتظار می کشد . من سکوت شده ام . گنجشکان می خوانند . باران می بارد . خورشید می تابد و من باز سکوتم . حرفهایم شعر می شوند روی کاغذ . دلتنگی هایم اشک می شوند روی گونه هایم . و شادیم نیایشی می شود روی لبانم .

به تو دست‌می‌سایم و جهان را درمی‌یابم، به تو می‌اندیشم و زمان را لمس‌می‌کنم معلق و بی‌انتها عریان. می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم. آسمان‌ام ستاره‌گان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه‌می‌بندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. از تو عبورمی‌کنم چنان که تُندری از شب.ــ می‌درخشم و فرومی‌ریزم. (شاملو ) ببین بارون گرفته .

از تونل تاریک وجودم عبور خواهم کرد . فریاد خواهم زد . حجابها را کنار خواهم زد . از همه جا فرار خواهم کرد . و از غربت تنهایی هجرت خواهم کرد . از همه خطها گذر خواهم کرد . از همه بایدها و نبایدها . از جاده های پوشیده از برف . از دره های وسیع . همه قانونهای هستی را زیر پا خواهم گذاشت . فکر خواهم کرد . به صدای سکوت گوش خواهم داد . از کوهها بالا خواهم رفت . از خودم دور خواهم شد . برای کشیدن نفسی عمیق در زیر آب . برای رسیدن به آسمان آبی . برای زندگی . برای پیدا کردن خودم .

خیلی خوبم . معذرت می خوام که دیروز این همه بد بودم . واقعا ببخشید . دلم برای همه تنگ شده . اون هم زیاد . این دو روز به اندازه یک قرن گذشته . امروز و دیروز به اندازه کافی عجیب بود . بعد از کلاس وقتی که همه برگها روی هم جمع شده بودند که توی سطل ریخته بشن رفتم نفس عمیق . تنهایی. دلم می خواست باهام بودی و یه صندلی کنارم خالی بود . در سکوت و تنهایی فیلم رو دیدم و وقتی بیرون اومدم هوا تاریک بود . زردی ماه برام عجیب شده بود . دیگه سخت نیستم . می تونم بخندم و زندگی دوباره اومد سراغم . توی ذهنم هیچی نیست . خالی ام . اون هم زیاد . تا حالا این همه خوب نبودم .

امروز بد ترین روزی بود که داشتم . اصلا روز نبود . همش شب بود . هیچ نوری توی چشمهام نبود . قیافه ام ترسناک بود . چون تمام وجودم رو ترس فرا گرفته . دارم فرو می رم . نمی دونم .احساس خفگی به همراه بارون . گریستم . و اشکهام بند نمی آد . شاید از از دست دادن ترسیده ام . کاش می شد این احساسم تموم بشه . ولی باید بگذره تا خوب بشم . سعی می کنم که به هیچ چیز بدی فکر نکنم ولی یکهو می ریزن سرم و ولم نمی کنند . داشتم فکر می کردم همیشه بارون شادی نمی آره و و یه چیزی همه شادی دیشبم رو برد . مرگ . چیزی که در نزدیکی همه هست . و دیشب احساس نزذیکی زیادی بهش می کردم . چرا این قدر گند شده ام ؟؟ کلاسمو نرفتم . نمی تونستم خودمو تحمل کنم . معذرت می خوام که اینجا می نویسم . ولی شاید سبک بشم . اونقدر سخت شده ام که نمی تونم حتی حرف بزنم . نمی تونم . دارم خفه می شم . روی کوها برف نشسته . بارون همه جا رو خیس کرده . و برگها روی زمین رو پوشوندند و من هرگز گرم نخواهم شد .