بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تا سوم دبیرستان فکر می کردم دارم درست زندگی می کنم و می خواستم که درست زندگی کنم . اما دیدم این دیگران هستند که می گویند چطوری زندگی کنم. کم کم بدون اینکه بفهمم راههایی رو تجربه کردم برای زندگی کردن که خودم می خواستم و دیدم که دیگران طور دیگه ای هستند و طور دیگه ای زندگی می کنند. هیچ کس نفهمید چرا من اینهمه کتابهای عجیب غریب می خونم. از بقیه دور و دورتر شدم. وحالا به جایی رسیدم که حوصله مخفی کردن خودم رو ندارم. دلم می خواهد به شیوه خودم رندگی کنم. بدور از باید و نباید. بدور اجبارات روزمره. به نتیجه دیگری هم رسیدم. قبلا فکر می کردم هدف توی رندگی من معلومه و اون درست زندگی کردنه. بعد از مدتی فهمیدم درست زندگی کردن هم به هیچ دردی نمیخوره و برایم فرقی نداره که خوب باشم یا نه چون از خوب بودن هیچ چیزی ندیدم.
******
خاک تپید .
هوا موجی زد.
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست.
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد.

سپهری

کرمهای ابریشم را  نشانم می دهد که چگونه پیله خود را شکافته اند و بصورت پروانه هایی سفید چاق و تنبل گوشه های جعبه لم داده اند . همیشه وقتی از راه می رسم مهربان و شاد به استقبالم می آید . همدیگر را می بوسیم و مثل همیشه می پرسد چه خبر ؟ و من را به داخل می برد . پروانه ها را مدت طولانی تماشا می کنم . تخمهایشان از کنجد کوچکترند . بعضی پیله ها هنوز سالمند و پیله هایی که باز شده اند مثل این ایت که کسی آنها را با قیچی بریده اند . همیشه سلیقه اش را دوست دارم . مخصوصا تابلوهایی که به دیوار زده است . همیشه از مصاحبت با او لذت می برم . به غیر از درس در مورد موضوعات مختلف حرف می زنیم . کتابهایی تازه خوانده ایم .فیلمهایی که دیده ایم . لهجه فوق العاده ای دارد . وقتی فرانسه حرف می زند کیف می کنم . با توجه به معلم خوبی که دارم فرانسه را خوب و سریع یاد می گیرم . می گوید : پروانه ها بعد از تخم گذاشتن می میرند . روی میزش کتابها رو مرتب چیده . می گویم : من دیگر هر وقت مرگ برسد راضیم چون هیچ آرزویی ندارم . و هیچ چیز برایم مهم نیست . با تعجب بهم لبخندی می زند : برای من هم دیگر چیزی برایم مهم نیست ولی بعد از ده سال به این نتیجه رسیدم .
خانه ای بود پر از آرزو . آرزوی من آن خانه بود . هر روز که از مقابلش عبور می کردم در دلم می گفتم : مال من خواهی شد . هم آن خانه و هم آرزوهای درونش . حالا نه خانه را می خواهم نه آن آرزوها را .
*********
این هم یه دوست تازه .

مادر بزرگ سلام !
خانه ات اینجا کنار باغچه قبرستان و من آنجا در این شهر پر تلاطم پی مرگ سگ دو می زنم .تو آرام خوابیده ای . شاید هم می دانی هر کدام از ما چه می کنیم ! هفده خرداد بود که من در کنار جسم بی جانت داد زدم راحت شدی و حس کردم چقدر دلم برای صورت مهربانت تنگ خواهد شد .تو رفتی در قاب عکس و من فکر کردم اگر عکس خودم را در قاب بگذارم زودتر پیش تو خواهم آمد . اما این طور نشد . سرطان ذره ذره تو را از ما گرفت . و همه گفتند خدا اینطور خواسته . من هیچ نمی فهمیدم . من فقط فهمیدم تو از سرطان نمردی . تو از بس مهربان و فداکار بودی مردی . هیچ کس قدر تو را ندانست . حالا که چهار سال گذشته از نوه هایت فقط من اینجا هستم .و بقیه تو را فراموش کرده اند .شاید هم نه . به هر حال برای دیدنت نیامده اند .شاید تا چند سال دیگر من هم مثل بقیه تو را از یاد ببرم.
دیدی آنهمه مهربانی فایده ای نداشت .همه فراموشت کردند . یادم هست وقتی مردی همه از تو تعریف کردند . من مثل تو خوب نیستم و سکوت را ترجیح می دهم تا حرف . حرف مردم به هیچ دردی نمی خورد .مثل دلسوزیهای احمقانه اشان . امروز که می آمدیم اینجا به حیاط رفتم و برایت از مارگاریتهای باغچه چیدم . مامان گفت : گل می خریم . او هم فراموش کرده خانومجون عزیز و دوست داشتنی اش عاشق گلهای باغچه بود .
تو سواد نداشتی اما جانمازت از ترس دوزخ پهن نبود .و همیشه بوی گل یاس می داد .
هنوز دیر نشده .صدایم بزن و برایم دعا کن که زودتر از این تن که مثل تو می خواهد مهربانی بورزد خلاص شوم و آرامش گمشده ام را بیابم .
***
از خفن امتحانی بر گشته ام .

دیگه بهش احتیاجی نیست .وقتی تعطیل باشه . مغزمو می گم . دیگه فایده ای نداره . باید فکری کرد .
چشمهامو می دهم به او که هیچ وقت خوبیهامو ندید .
گوشهامو می دهم به او که هیچ وقت صدای دوستت دارم رو نشنید .
دستهامو می دهم به او که می خواد آغوش برای مهربونتر از من باز کنه .
پاهامو می دهم به او که راهش با من کمی بیشتر از یه ذره فرق داره .
و قلبمو می دهم به او که از نفرت اشباع شده .
و بقیه اجزای بدنمو می دهم به اونها که برای زندگی خوب لازمشون دارند . 
کلیه ها. معده . روده . ریه ها ....
من دیگه لازمشون ندارم .

من عاشق بودم ؛
به درخت کوچک باغچه که به باد عاشق بود .
و باد
برگهای درخت را نوازش می کرد .
و من شعرهایم را
روی برگهای درخت می نوشتم.
"درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟ "
و باد عاشق رفتن و بردن .
چیزی شبیه ویرانی .
درخت بزرگ شد .
و من آنقدر پیر که دیگر نتوانستم در آغوش بگیرمش.
باد می وزید.
و برگهای درخت را با خود می بُرد.
هنوز مثل همیشه ها
باد می وزد
و با خود می بَرد
شعرهایم را
برای درخت کوچک عاشق باد
که دیگر در دستانم جا نشد.

روح سرگردان و بی سامان من مثل باد بی خانه است .اما شهر گمشده ای هست میان واقعیت و رویا . بی زمان . روحم احساس کرد کودکیش را در همین نزدیکی در خانه های گلی و کوچه باغهای پر از گل گذرانده است . دلش می خواست ببیند امشب چه کسی کدام ستاره خوشبخت همدم ماه خواهد شد . دلش می خواست گوشه ای از آن زمین ساکت را یله دهد و پشت ستاره ها را ببیند .خواست دلتنگی آن اتاق صورتی را با گلهای صورتی بکاهد .مست کرد . و اول صبح خنکای نسیم روی پوستش دوید .شنید که پرندگان نامی را می خوانند .بازگشت .روحم بازگشت .به جوانیش!و دوباره شاداب شد . خندید . تمام روز را با پروانه ها خندید .گلهای پر از تیغ را نوازش کرد و به آن زن حسودی کرد .زنی با صورت آفتاب خورده .چشمهای سرمه کشیده .و دستانی پر از خراشهای ریز و درشت .دلش خواست شوهرش همان مرد چوپان نی زن و بیابان گرد باشد .همان که دستهای پر خراش را می بوسد .دلش خواست داراییش یک اتاق و چند گوسفند و یک گاو باشد . دو تا بچه هم . دلش خواست نگران هیچ باشد .به چیزهای ساده بخندد.و هیچ گاه نفهمد چرا آدمها تنهایند .چرا هیچ کس مثل او با ستاره ها حرف نمی زند .و راز لاله های وحشی را نمی داند .کاش با روحم در آن شهر گمشده ساکن می شدم و در زندگی واقعی می مردم !

هر روز غروب
بوی تندی در فضای اتاقم می پیچد
بویی شبیه فراموشی
بویی شبیه از دست دادن
من در حال مردنم!
و هر گل یاسی که باز می شود
من از تو
از مرگ لبریز می شوم
نوازش انگشتانم بر روی گلها
صدای فرو رفتن آب به دل خاک
به یاسها زندگی می بخشد
و در فضای ذهن من خاطره ای می میرد
روحم آنقدر لطیف شده
که آماده پریدن است !
هیچ کس حواسش نیست
حتی گلدان یاس!

دریچه چشمانت را که می گشایی نور همه جا را فرا می گیرد.نوری عجیب که هیچگاه ندیده بودی. مثل یک حادثه در لحظه ای اتفاق می افتد. غیرمنتظره . در لحظه های ناب و فقط تو شاهد این اتفاقی. برای نوشتن شاید کلمه کم بیایدچه برسد به کاغذ و قلم. هیچگاه فکر نمیکردی تو در مرکز این حادثه باشی تا بخواهی آنرا بازگو کنی. حاشیه روز مرگی ها تو را اسیرکرده بود. خستگی و همیشگی بی انتها. تنهایی ممتد. تنهایی و خستگی مثل دو خط موازی در فاصله تک تک اجزایت بوده و تو همیشه با صبر آنها را تحمل می کردی. این فاصله مثل فاصله چشمها با قلب مشخص و محدود بود. دنبال زندگی بودی. دنبال چیزی بودی ماورای همه باید ها و نباید های تکراری؛ کلامها روی میز مانده و درسهای چزوه شده دنبال چیزی شاید از جنس زندگی که فاصله ها رو پر کند. حتی فاصله بین دیدن و حس کردن . می خواستی هم زمان که می بینی باران می بارد در قلبت سرشار پاکی و طراوت شوی و بوی خاک باران خورده بدهی. می خواستی خرق عادت کنی یا معجزه ای که تمام ناله ها ؛ دردها و فریادها را 
می شست. فکر می کردی باید خیلی فراتر از حرفای معمولی راه رفت. فکر می کردی باید مثل روشنفکر ها عینک زدو زندگی را عجیب و غریب دید. ولی همه چیز با دیدن این نور پایان گرفت. باورت می شودکه این مکاشفه نیست ؛ بلکه دیدنی است حقیقی. با همین چشمها که حالا دیگر فاصله ای با قلبت نداشت مشاهده کردی که ماورای خودت چیزی وجود ندارد. اگر نقاش بودی ؛‌بوم و قلمو را برداشته بودی و تصوی ازنور را کشیده بودی. اما حالا فقط میتوانی بنویسی که همه روزهای برفی و بارانی را دوست داری بخاطر همین نور. در پهنه آسمان ؛ از هم آغوش دو ابر؛ نور؛‌و صدایی بلند میشود. قطرات ریز باران. و در آخر حلقه ای رنگ رنگ که طلوع را به غروب پیوند زد. حالا روزهاست که می نویسی؛‌قدم می زنی ؛‌کتاب میخوانی و مثل مردم عادی نفس میکشی اما چشمهایت هنوز از نور معاشقه ابرها پر است و گوشت از صدای آن در قلبت شادی جشن گنجشکان برپاست . یادت می آیددر آن روز برفی هم تو آن نور را دیدی. باور میکنی که در آن لحظه تو هم عاشق شدی و برای همیشه عاشق ماندی. به آسمان نگاه میکنی. از ابرها خبری نیست اما تو خیس از محبت آنها شده ای و دستهایت از سرما یخ زده اند.   

گلدان را می خرم . از بویش مست می شوم . سعی می کنم بویش را به خاطر بسپارم . بوهای زیادی را به خاطر سپرده ام ..سوار اتوبوس می شوم . می خواهم زمان را تلف کنم . روبه رویم دختری نشسته است . یکی از گلها از شاخه جدا شده . بو می کنم و نگاهم به چشمان او می افتد . می گویم : بو کن و دستم را جلو می برم .و گل را به او می دهم . هیچ وقت ندیده بودمش . دلم می خواهد با کسی حرف بزنم . تمام حرفهایم سرگردان در ذهنم باقی می ماند . نمی توانم حرف بزنم .دختر می گوید : یاس رازقی است . سر تکان می دهم . می گوید : خیلی خوش بو است .می خندم .اتوبوس راه افتاده . و من در خیالاتم پرسه می زنم .نمی توانم حرف بزنم . نمی توانم بگویم چرا گلدان را خریدم . گلدان را کنارم نشانده ام . به خودم می چسبانمش . شاید می خواهم اهلیش کنم . در این زمانه بیهودگی دیگر بوی یاس به چه درد می خورد ؟ شاید می خواهم لحظه های کوتاهی که سرشار زندگی بیهوده ایی می شوم ؛ یاد تو و مرگ در فضای ذهن و قلبم بپیچد . می دانی من بی رحمانه گلهای یاس را لابه لای کتابهای ضخیم و سنگین خشک می کنم . مثل خاطرات که در لایه های مغزم خشک شدند . بوی یاس قلبم را بی شکل می کند تا جایی که می توانم هر کسی را دوست بدارم .پسرکی که دم در دانشگاه بساط پهن کرده .یا آن که برایم از سوپر بستنی می آورد .یا آن دخترهای افغانی که هر روز عصر پشت توری می ایستند و منتظرند برایشان کتاب بخوانم .شاید تا الان فهمیده باشی چرا در آن قاب که صدفها و حلزونهای دریایی همراهیش می کنند ؛ گل یاس چسبانده ام .
به خانه رسیده ام و گلدان را در ردیف شمعدانی ؛ پینه عزیزم و کاکتوسهای پشت پنجره همیشگی اتاق صورتیم قرار داده ام . تا چند روز دیگر تمام غنچه هایش باز خواهد شد .یعنی تولد یاسها را خواهم دید منی که در آستانه مرگم ؟؟؟

اکنون تمام فصول بیهوده و بی فایده اند !
چه بهار که همه از آمدنش شاد می شوند .
چه تابستان گرم
چه پائیز که همه دلگیرند .
چه زمستان سرد .
هیچ تفاوتی نمی کند .
زندگی باز همان تکرار روزهای گذشته است .
و آدمها موجودات سرگردانی که
به گذر زمان محکومند .
و از این دایره هیچگاه خارج نمی شوند .
مگر اینکه بمیرند .
و تازگیها مرگ هم به آسانی گذشته رخ نمی دهد .
باید هزار بار زنده بمیری تا شاید به سراغت بیاید .
از چه این همه احساس زنده بودن می کنی ؟
وقتی هیچ چیزی اهمیت ندارد .
دنیای پوچ ؛ بیهوده و فانی
 انسان پوچ ؛ بیهوده و فانی
و کلمه هم دیگر تو خالی است .
۸۳/۲/۱۷