بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شاید احمقانه ترین کار دنیا اینهایی باشه که من انجام می دهم .
یه کتابی رو وقتی خیلی داغونی بخری . با آرامش شروع کنی بخوندن . شبها کنار پنجره .بارون بگیره . تنتو قلقلک بده . گریه ات بگیره و فکر کنی زندگیه خودتو داری می خونی . بذاریش زیر تخت . و بعد صبح زود بیدار شی . دوباره شروع کنی بخوندن . و دوباره گریه . و دوباره کتاب زیر تخت . و این کار رو هی ادامه بدی و دلت نخواد به آخر برسی چون می دونی چی می شه .
مصائب مسیح و خانه ای از شن و مه  همین طور ریز ریز مثل بارون خیست کنه . . هی دلتنگ بشی و هیچ کاری نکنی .
بچه بشی و با انگشت نقاشی بکشی .
******
امید بستم به هیچ !
و خندیدم بر فکر
که همچون بادبادک دوران کودکی
در باد می رقصید.
اما طولی نکشید رویا !
نخ بادبادک پاره شد .
و دستانم
باز هم خالی بهم گره خورد .
حباب هیچ هم ترکید ! 

ظاهرا داره اتفاقهای خوبی می افته . اتفاقی مثل عوض شدن جریان یه رودخونه کوچیک به سمت دریا . رودخونه ایی که داشت به مرداب تبدیل می شد !

پگی می پرسه : چلا‌ ؟
  می گم : چی چرا عزیزکم ؟ می گه : چرا وقتی می خوابی به ستاره ها زل می زنی ؟ وقتی می خوای از خونه بری بیرون منو بغل می کنی ؟ وقتی داری می نویسی کاغذهات خیس می شند ؟ چرا گلدون یاست دیگه گل نمی ده ؟ و چرا درستو ول کردی؟ چرا کتابهای بوبن رو هزار بار می خونی؟
بهش فقط لبخند می زنم . و سکوت می کنم .
*******
درخت آلبالو سه تا  آلبالو داده . به نظرتون این آلبالو ها رو به کی بدیم ؟

آدمی که عاشق آسمونه زمین می خوره .
اونهایی که نصیحت می کنند باید تنبیه بشند .
اونهایی که تنبیه می کنند باید نصیحت بشند .
پرسیدن راه رو دورتر می کنه .*
******
شاتوت های رسیده را
با انگشتان
می چینم
برگهایش
نوازشم می کنند .
دستانم به رنگ خون شده اند .
چه کسی را کشته ام ؟
بلوغ درخت باغچه ایمان را !!
زیر دندان چه طعمی دارد تابستان گرم .
وقتی پگی** با من است
غصه ای ندارم .
او مواظب من خواهد بود .
تا همیشه .
*******
*  ابولفضل شاهی.
** پگی عروسکیه که تازه مامانم برام خریده . همش بهم می خنده و لپهاش چال می شه . تازه طناب بازی هم بلده .

پله ها را بالا می روم . 
 پایین .
 از این اتاق به آن اتاق .
 بدون امضا 
 دنبال امضا .
 مدرک فوق دیپلم ریاضی .
 و یک مهر کم است .
 و دوباره یک روز دیگر ...
و دارم راحت می شوم .

تا سوم دبیرستان فکر می کردم دارم درست زندگی می کنم و می خواستم که درست زندگی کنم . اما دیدم این دیگران هستند که می گویند چطوری زندگی کنم. کم کم بدون اینکه بفهمم راههایی رو تجربه کردم برای زندگی کردن که خودم می خواستم و دیدم که دیگران طور دیگه ای هستند و طور دیگه ای زندگی می کنند. هیچ کس نفهمید چرا من اینهمه کتابهای عجیب غریب می خونم. از بقیه دور و دورتر شدم. وحالا به جایی رسیدم که حوصله مخفی کردن خودم رو ندارم. دلم می خواهد به شیوه خودم رندگی کنم. بدور از باید و نباید. بدور اجبارات روزمره. به نتیجه دیگری هم رسیدم. قبلا فکر می کردم هدف توی رندگی من معلومه و اون درست زندگی کردنه. بعد از مدتی فهمیدم درست زندگی کردن هم به هیچ دردی نمیخوره و برایم فرقی نداره که خوب باشم یا نه چون از خوب بودن هیچ چیزی ندیدم.
******
خاک تپید .
هوا موجی زد.
علفها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست.
درها را خواهم گشود
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد.

سپهری

کرمهای ابریشم را  نشانم می دهد که چگونه پیله خود را شکافته اند و بصورت پروانه هایی سفید چاق و تنبل گوشه های جعبه لم داده اند . همیشه وقتی از راه می رسم مهربان و شاد به استقبالم می آید . همدیگر را می بوسیم و مثل همیشه می پرسد چه خبر ؟ و من را به داخل می برد . پروانه ها را مدت طولانی تماشا می کنم . تخمهایشان از کنجد کوچکترند . بعضی پیله ها هنوز سالمند و پیله هایی که باز شده اند مثل این ایت که کسی آنها را با قیچی بریده اند . همیشه سلیقه اش را دوست دارم . مخصوصا تابلوهایی که به دیوار زده است . همیشه از مصاحبت با او لذت می برم . به غیر از درس در مورد موضوعات مختلف حرف می زنیم . کتابهایی تازه خوانده ایم .فیلمهایی که دیده ایم . لهجه فوق العاده ای دارد . وقتی فرانسه حرف می زند کیف می کنم . با توجه به معلم خوبی که دارم فرانسه را خوب و سریع یاد می گیرم . می گوید : پروانه ها بعد از تخم گذاشتن می میرند . روی میزش کتابها رو مرتب چیده . می گویم : من دیگر هر وقت مرگ برسد راضیم چون هیچ آرزویی ندارم . و هیچ چیز برایم مهم نیست . با تعجب بهم لبخندی می زند : برای من هم دیگر چیزی برایم مهم نیست ولی بعد از ده سال به این نتیجه رسیدم .
خانه ای بود پر از آرزو . آرزوی من آن خانه بود . هر روز که از مقابلش عبور می کردم در دلم می گفتم : مال من خواهی شد . هم آن خانه و هم آرزوهای درونش . حالا نه خانه را می خواهم نه آن آرزوها را .
*********
این هم یه دوست تازه .

مادر بزرگ سلام !
خانه ات اینجا کنار باغچه قبرستان و من آنجا در این شهر پر تلاطم پی مرگ سگ دو می زنم .تو آرام خوابیده ای . شاید هم می دانی هر کدام از ما چه می کنیم ! هفده خرداد بود که من در کنار جسم بی جانت داد زدم راحت شدی و حس کردم چقدر دلم برای صورت مهربانت تنگ خواهد شد .تو رفتی در قاب عکس و من فکر کردم اگر عکس خودم را در قاب بگذارم زودتر پیش تو خواهم آمد . اما این طور نشد . سرطان ذره ذره تو را از ما گرفت . و همه گفتند خدا اینطور خواسته . من هیچ نمی فهمیدم . من فقط فهمیدم تو از سرطان نمردی . تو از بس مهربان و فداکار بودی مردی . هیچ کس قدر تو را ندانست . حالا که چهار سال گذشته از نوه هایت فقط من اینجا هستم .و بقیه تو را فراموش کرده اند .شاید هم نه . به هر حال برای دیدنت نیامده اند .شاید تا چند سال دیگر من هم مثل بقیه تو را از یاد ببرم.
دیدی آنهمه مهربانی فایده ای نداشت .همه فراموشت کردند . یادم هست وقتی مردی همه از تو تعریف کردند . من مثل تو خوب نیستم و سکوت را ترجیح می دهم تا حرف . حرف مردم به هیچ دردی نمی خورد .مثل دلسوزیهای احمقانه اشان . امروز که می آمدیم اینجا به حیاط رفتم و برایت از مارگاریتهای باغچه چیدم . مامان گفت : گل می خریم . او هم فراموش کرده خانومجون عزیز و دوست داشتنی اش عاشق گلهای باغچه بود .
تو سواد نداشتی اما جانمازت از ترس دوزخ پهن نبود .و همیشه بوی گل یاس می داد .
هنوز دیر نشده .صدایم بزن و برایم دعا کن که زودتر از این تن که مثل تو می خواهد مهربانی بورزد خلاص شوم و آرامش گمشده ام را بیابم .
***
از خفن امتحانی بر گشته ام .

دیگه بهش احتیاجی نیست .وقتی تعطیل باشه . مغزمو می گم . دیگه فایده ای نداره . باید فکری کرد .
چشمهامو می دهم به او که هیچ وقت خوبیهامو ندید .
گوشهامو می دهم به او که هیچ وقت صدای دوستت دارم رو نشنید .
دستهامو می دهم به او که می خواد آغوش برای مهربونتر از من باز کنه .
پاهامو می دهم به او که راهش با من کمی بیشتر از یه ذره فرق داره .
و قلبمو می دهم به او که از نفرت اشباع شده .
و بقیه اجزای بدنمو می دهم به اونها که برای زندگی خوب لازمشون دارند . 
کلیه ها. معده . روده . ریه ها ....
من دیگه لازمشون ندارم .

من عاشق بودم ؛
به درخت کوچک باغچه که به باد عاشق بود .
و باد
برگهای درخت را نوازش می کرد .
و من شعرهایم را
روی برگهای درخت می نوشتم.
"درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟ "
و باد عاشق رفتن و بردن .
چیزی شبیه ویرانی .
درخت بزرگ شد .
و من آنقدر پیر که دیگر نتوانستم در آغوش بگیرمش.
باد می وزید.
و برگهای درخت را با خود می بُرد.
هنوز مثل همیشه ها
باد می وزد
و با خود می بَرد
شعرهایم را
برای درخت کوچک عاشق باد
که دیگر در دستانم جا نشد.