ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم می خواست تعطیلاتم ادامه داشته باشد. حجم زیادی خون امروز، فقط امروز از دست داده ام. مثل مجروح جنگی هستم ، جنگ ناپیدا و نابرابر که فقط دلم می خواهد در برابر این همه غصه و دلتنگی گریه کنم. چقدر باتری خالی کرده ام.
شاید اگر من را ببینی در ظاهر چیزی نباشد اما خالی خالیم. دلم نمی خواهد صبح بیدار شوم.
چه شب تلخی است.
یادم نبود باید خوشحالی کنم که پریود شدم، از اینکه قرص د دی افتر اثر کرده یا اصلا هر چه، موقع تخمک گذاری من نبوده، یا اینکه هیچ اتفاق موفقیت آمیزی رخ نداده، اصلا حالا که خوب فکر می کنم کاندوم بیرون از تونل تنگ و تاریک در آمده بود و به همین دلیل هیچ خاصیتی نداشته.
حالا از اینکه من تخمدانهای تنبلی دارم باید خوشحال باشم یا چه، هر چه هست پریود شدم، اما خونریزی نامتعادل، نمی دانم چرا هر بار کم و زیاد می شود. یکبار شیرش زیادی باز است و این بار کم.
به هر حال امشب کمبود محبت شدید دارم. دلم بغل محکم گرم و نرم می خواهد که به هیچ وجه موجود نیست. دلم می خواست کمی ماساژ کمر می گرفتم و خودم را حسابی لوس می کردم. اما به جایش آنقدر توی ماشیم هوار کشیدم که الان به همین سکوت قانعم.
مثل پیرزن ها سردم است. با اینکه جوراب شلواری و تابم را در نیاوردم و سه تا پتو رویم انداخته ام. به شدیدترین حالت ممکن دلم می خواهد بنویسم. درباره مرگ، درباره هواپیما، درباره عشق، درباره زمستان ابدی، درباره خیلی چیزها، اما خوابم می آید.
۱۴۰۰/۱۰/۱۷
دخترک قرصهای ویتامینش را دوست ندارد در صورتی که خودش آنها را در داروخانه انتخاب کرد و خرید. حالا هر روز دنبال ترفندی است که آنها را نخورد. یک روز انداخته توی سطل، یک روز زیر اسباب بازیها قایم کرده، یک روز زیر مبل و دیروز هم توی کیفش.
امروز با زور، مردخانه به شیوه قدیم به خوردش داد.
باورم نمی شود که این راه حل ها را پیدا کرده برای نخوردن قرص.
من استاد گم شدن در خیابانهای تهرانم. خوب مگر مجبوری؟ من در طول روز چند تا خانه را باید بروم؟ چند تا خانه را باید بلد باشم که از یک خانه به خانه دیگر چطور بروم؟ فقط کافی است یکی از اینها جابه جا شود! آن وقت هنگ می کنم حتی با گوگل مپ. مثلا باید از نیایش بروم و بعد از بالای پونک برگردم. اما امشب مجبور شدم از همت بروم . به مامان شاگردم می گویم لوکیشن تا گم نشده ام لطفا. و بعد چنان دور زدم دور خودم اما بالاخره موفق شدم راهم را پیدا کنم. راهی که همیشه ازش برمیگشتم ، امشب ازش آمدم و دوباره برگشتم. بالاخره یادگرفتم و این در سن چهل سالگی موفقیتی بزرگ محسوب می شود. آن هم در تاریکی ،وقتی خورشید غروب کرده و همه حواسم به قرمزی شفق دم کوه هاست و ماه با یک ستاره یکهو نمایان می شود.
خب معلوم است گم می شوم.
ستاره قطبی من کجایی که دیگر گم نشوم؟؟؟
عزیزم کجایی
دقیقا کجایی؟
داستانم را به جایی رساندم، خودم تنهایی، باید باور کنم که تنها هستم موقع نوشتن. نوشتن لعنتی. که فقط کلمه و کلمه می زاید از این سلولهای خاکستری. کم مانده برای شاگردانم بنویسم، برای مامانها بنویسم، برای مسئول کلاسهایم، برای مدیر مدارس، برای همکارانم، برای عابرین پیاده خیابان که برایشان ترمز می زنم، برای ماشینهایی که برایم بوق می زنند که هی حواست کجاست؟ کم مانده برای گربه چشم نارنجی همسایه، برای ابرهای آسمان ، برای برف های نباریده بنویسم.
کی می خواهم دست ازنوشتن بدارم؟
دیشب وقتی از ترافیک کلافه کننده خیابان نوزدهم ، مثل یک فاتح جنگ داشتم خودم را خلاص می کردم و از لابه لای حجم عظیم ماشین ها مثل ماهی کوچکی که از دست کوسه فرار می کند ، به زور راه می گرفتم، راننده مرد ماشین روبه رویی که از جلویم می گذشت ، چنان بهم لبخند می زد و باهام حرف می زد ، نمی دانم چه کلمه رکیکی بهم می زد اما توی دلش عروسی بود یا جای دیگرش، منم خسته و بی اعصاب می خواستم با ماشینم از رویش رد شوم، فقط اینکه تا من بیایم او رفته بود و من راه باز شده را چسبیدم به جای رد شدن از روی او.