بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زندانی آزاد شد!!

بعد از ده روز ماشینی که در اتوبان به علت سرعت غیرمجاز ؛نداشتن مدارک دستگیر شده بود توسط نیروی محترم راهنمایی و رانندگی آزاد شد. خوشحالم چون دلم برای ماشینم تنگ شده بود . اما کاری کردند که دیگر هیچ وقت خلاف نکنم . البته در آن روز من رانندگی نمی کردم ولی من هم متنبه شدم .چون خیلی خیلی سختی کشیدم تا آزادش کردم ! چیزهای زیادی دیدم . فهمیدم اگر توی این مملکت پارتی و پول نداشته باشی کلاهت پس معرکه است .اگر می خواهید کسی را نفرین کنید بگویید الهی ماشینت را بخوابوونند . منظور همان بردن به پارکینگ می باشد . 

بیکار نبودم اما آمدم بنویسم .

بنویسم از دیروز و امروز که بهترین روزهای زندگیم بودند . به آرامشی رسیدم که باور کردنی نیست . یعنی خودم هم باورم نمی شود . که فهمیدم قبول نشدم و این همه سبک بار شروع کردم به زندگی دوباره که این همه وقت که انتظار کشیدم زندگی نکردم ولی حالا یک عالم کار برای انجام دادن دارم . دیروز با محدثه داشتیم از دلهره می مردیم . وقتی ظهر بالاخره هر دو بعد از کارهایی که داشتیم به خانه بازگشتیم و من پریدم ببینیم شاید توی سایتش آمده باشد و بله . زنگ می زنم به محدثه . باورش نمی شود ولی هر دو قبول نشده ایم . بلند می خندم . و محدثه عزیزم می گوید به درک ! خوشم می آید از حرفش و تکرار می کنم . به درک ! خوشحالم که در دوم فوریه گیر نکردم .و گذشت و هیچ وقت تکرار نمی شود و من دوباره و دوباره شدم همان که بودم . همان ساده بی فکر بی خیال بچه بازیگوش که هیچ غمی ندارد و فقط دلش برای بستنی خوردن در برلیان تنگ می شود . بعد از این خبر خوب یک جعبه بستنی دو لیتری باز کردم و هی خوردم. نمی دانم چرا ولی خوردم و کیف کردم و تا حالا این قدر بهم نچسبیده بود ! بعد یک کاغذ برداشتم و نوشتم که چه کارهایی باید انجام بدهم . و یک لیست بلند بالا شد ! باور کنید برایش زحمت کشیدم. یعنی زندگیم را تغییر می داد اما دیگر مهم نیست . بزرگ توی دفتر خاطراتم نوشتم خدا شکر که قبول نشدم ! باز هم باورم نمی شد که خودم باشم . شب که شد کتاب جنس دوم را باز کردم و خواندم . مدتی است طولانی که می خوانمش . الان حدود صد صفحه ای بیشتر نمانده و یک کتاب نیمه کاره از بوبن دوست داشتنی : تصویری از من کنار رادیاتور !به صدای باران عزیز گوش دادم و خوابیدم . و صبح به تابلوی روبه روی تختم لبخند زدم مثل خود زن درونش که هر روز صبح به من لبخند می زند و خسته نمی شود ! بعد از ظهر زدم بیرون .پیاده روی خوبی بود . هوای ابری . زمینهای خیس . بوی زندگی و رفتم جایی که آرامترم کرد و حالا بازگشتم به اتاق صورتیم که هنوز دوستش دارم با تمام کتابهایش پنجره رو به کوههای سفیدش و زندگی که هنوز می تواند قابل دوست داشتن باشد !

بغض

دوست داشتم ...

آه دوست داشتم پرواز کنم ؛

پر و بالم را قیچی کردی!

این درد را نیلوفر خوب نوشته است !

دوست داشتم آبی آسمان را ؛ پنجره اتاق صورتیم را؛

و تو با آویختن پرده ای آن را از من گرفتی !!

زیر باران ماندن را عاشق بودم ؛

اما تو برایم چتر آوردی!!

این حرف همیشگی شادزی است که زیر باران عاشق نبودی!

*نگذاشتی بشمرم چند قطره باران به دستم خورد ؛

و نفهمیدم چند قطره باران از دستم در رفت !*

چقدر دور میدان آزادی چرخیدن خوب است !

سمبل آزادی را تو ساختی!

اما حیف ...

تو عشق را همین معنی کردی !

اما حیف ...

کاش مفهوم " تو " را درک می کردی!

(می دانی

یک هفته بیشتر است

که این بغض سنگین را تحمل می کنم)

گاهی دیده ام که چه " من " ها همین گونه دنیایی برای " تو " ها ساخته اند !

من

من فقط دلم می خواهد

من و تو

انسان باشیم؛

نه چیز دیگر !

پ ن ۱: با الهام گرفتن از شعرهای فروغ عزیزم

پ ن ۲: کاش می توانستم منظورم را بهتر برسانم اما نشد !

 پ ن ۳:*سرقت ادبی از دریایی از آتش

 

exile

لعنت!

به این دنیای مردانه شما لعنت!

road to freedom 2

چند روز دیگر فرصت داری؟

صدای لخ لخ دمپایی در راهرو می پیچد.

یک اتاق ؛یک صندلی ؛

پنجره ای با میله های فولادی؛

رو به آفتاب

و اشک هاش که روان است.

دلم را می لرزاند؛

سرم از درد می ترکد

.... 

و شب لرز می کنم.

انگار

 دوباره عاشق شده ام

و طلایی  موهایش منرا به یاد تو انداخته!!

فاطمه !فاطمه! فاطمه!

کاش آزاد می شدی!

بگویم آری ؟

بگویم نه؟

گفت : دوستش داشتم؛

اما دیدم

که چگونه روح دخترم را

با سنگینی جسمش

کشت!!!!

فاطمه! فاطمه! فاطمه!

چه بگویم ؟

هفتاد و سه دقیقه درد کشیدم !!

آیا فهمیدم درد چندین سال تو را؟

آیا فرصت داری؛

روزی را ببینی

که ماده ۶۱ اجرا شده است؟

لینک مربوط :به زندگی خوش آمدی دختر !

زندگی

چه سعادتی است

وقتی برف می بارد

دانستن اینکه

تن پرنده ها گرم است.

پ ن :یکی از دست نوشته های اسد در فیلم پری بهمراه عکس من !

 

will happen

هنوز اتفاقی نیفتاده است !

اما شاید لحظه ای بعد ؛

صدای گریه ای بپیچد

و کودکی متولد شود ؛

از یک شب عشق بازی.

شاید آن زن زیبای دیروز و پیرزن تنهای این روزها؛

که دیگر تو را فراموش کرده و نمی شناسد ؛

در آینه به عروسی مرگ رود.

هنوز اتفاقی رخ نداده !

زلزله ای خانه ها را ویران نکرده؛

و هواپیمایی سقوط نکرده.

اما ممکن است ؛

یک لحظه جنون ؛

و باد

دخترک را با خود ببرد !

و شاید دیگر هیچ گاه زمستان نیاید و برف نبارد .

شاید دیگر هیچ گاه نتوانم عاشق شوم ؛

و بنویسم دوستت دارم .

آنگاه دیگر من نباشم ...

 پ ن : من منتظر نبودم !!

از لا به لای خاطرات (۳)

توی یه راهی مثل مردابم . راه بازگشتی نیست . فرو می رم . توی غروب . توی ابرها که هر روز تکرار می شه . سوار چرخ و فلک شدم . چرخ و فلکی که یه روز نزدیک زمینم یه روز نزدیک آسمون . یه روز می خندم و یه روز گریه می کنم . توقف زمانیه که من نفس نکشم . یا روز آخر دنیا باشه . هر چی از مریم عزیزم دور می شدم توی دلتنگی بیشتر فرو می رفتم . ولی کتاب عاشق مارگریت دوراس دنبالم بود و بیست و پنج صفحه اشو توی راه خوندم و هی اخم کردم . اگه مامان بود حرص می خورد و می گفت : ابروهاتو بده بالا . بعد دست می ذاشت روی پیشونیم . بستنی می خورم . انگار بدون هیچ احساسی از سرما شدم . همه دارند یخ می زنند ولی من از درون در حال جوشش هستم . یه گرمایی از همون موقع که با پتو می شستم پای کامپیوتر و باهات حرف می زدم رخنه کرده توی وجودم . محمد الان اینجا بود . فقط دو سه کلمه . سلام . خوبی ؟ می خواستم کتابمو بیاری . اوشو ؟ برات می آرم .اگه خوندی بیار . فهمیدم موبایلش دیگه دستشه ولی شماره اش دیگه یادم نیست . می بینی هر کسی دلم براش تنگ بشه زودی می بینمش . توی واقعیت . توی خواب . توی فکرهام . توی نوشته هام . دیگه جادویی شدم . جادو . سحر . نمی دونم چقدر آدم هستم . و امروز وقتی توی اتاق مریم دراز کشیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود . اون لپها . دستها و چشمها . چقدر امروز لوس شده بودم . و هی دلم خواست صداتو بشنوم . اسمتو صدا بزنم و تو بگی : هان . چقدر مریم رو صدا زدم و گفت : جانم . جانم . جانم و من سیر نمی شدم . لباسهامو در نیاورده ام . روسری ام سرمه . و دستهام از لبو ها قرمز شده . مرد کوری رو دیدم که توی پیاده رو بلند می گفت آقا آقا من می خوام برم پل چوبی . از کدوم طرفه . و هیچ کس محلش نمی ذاشت . از دو هفته دیگه می خوام یه زندگیه جدید رو شروع کنم . یه جریان جدید و تلاش تازه برای رسیدن به آرزوهایی که فقط رویان . ولی حالا باید دیگه بشه واقعیت . اگه خدا نمی خواد دیگه برام ستار العیوب نباشه من تسلیمم و می خوام از پایان نترسم و دوباره متولد بشم . اگه خدا نمی خواد گره هامو باز کنه طوری نیست . من صبر می کنم . هیچ کس هم نمی خوام برام دعا کنه . حتی خودم هم دیگه هیچ دعایی برای خودم نمی کنم . شاید باید یه جور دیگه بشم تا خدا دوستم داشته باشه . من دیگه مجبور به انجام کاری نیستم . دیگه می خوام هر کاری دوست دارم انجام بدم نه هر کاری که مجبورم.

۵فوریه ۲۰۰۴

از لا به لای خاطرات (۲)

حسنی زنگ زده بود و من خونه نبودم . بهش زنگ زدم . داشتم براش از دونه های سیب گردنبند درست می کردم . خیلی وقته ولی دیشب تموم شد . داشت کتاب بار هستی رو می خوند . من گفتم : اخ دستم . سوزن توی دستم فرو رفت . چند بار . و گفت : من رسیدم به اون جای کتاب که دستش می ره توی سوزن . نمی دونستم می ره پیش بچه ها و هفته ای سه بار باهاشون بازی می کنه . بهش حسودیم شد . کاری که من وقتی به سنش بودم می خواستم انجام بدم و هنوز که هنوزه نتونستم . ولی اون به همه خواسته هاش رسیده یا می رسه . می گه از سوم دبیرستان همه چیز عوض شد . می گم منم همین طور . یه حرفهایی که می زنم می گه منم همه این حرفها رو دیدم یا شنیدم یا انجام دادم . بهش می گم خسته ام . از تنهایی هم آدم خسته می شه . و می گه پدر بزرگ حتما به تنهایی عادت داره . یاد چشمهای میشی آقاجون می افتم وقتی می خنده . موقع خدافظی ازم معذرت خواهی می کنه . ولی من جوابی ندارم بدم . اذیت نشدم ولی دلم می خواست تمام دیروز یکی پیشم بود . نازمو می کشید . مهربون صدام می زد . لوسم می کرد . این هفته می افتم توی سرازیری و از هفته بعد همه چیز سختتر می شه و همین طور تا ته سال . نرفتم دانشگاه ببینم چه خبره ولی مریم همه نمره هاشو با شگفتی خوب پاس کرده . از نگاه کردن عاجزانه به بردهای دانشگاه متنفرم . از التماس به استادها . از همه چیز اونجا متنفرم . حسنی گفت : من همین الان گردنبندمو می خوام . مال مریم هم کادو کرده حاضره . باید یه روزی بهشون بدم . سیبهایی که گاز زده شدند و طعم زندگی می دهند حالا هسته هاش توی گردن دوستامه . سه تا سوال دیگه بخونم درسم تموم می شه . بعد می رم دنبال فواد و فواد می ره که شب برگرده . دیشب با علی عزیزم حرف زدم . جمعه بهم زنگ زده بوده که بیاد خونمون . دلم گرفت . گفتم حرف تازه چی یاد گرفتی ؟ گفت : ه . گفتم کدوم ه ؟ گفت : دو چشم . و مثل همیشه یادش رفت ه مثل چی ؟ گفتم باید یه روز بیای پیشم . گفت باشه . داشت درس می خوند . دلم براش تنگ شد . برای اون چشمهایی که رفته زیر شیشه . دیشب خواب دیدم دفتر خاطرات حسنی رو ورق می زنم . و هر چند بار می بینم در مورد گنجشکها نوشته . و یه نوشته هی تکرار می شه . برام خیلی جالب بود . و کلمه گنجشک توی ذهنم مود . و چند شب پیش خواب غرق شدن توی آب . لبه قایق نشسته بودم و هی با سطح آب بالا می اومدم . توی دریا نبودم ولی دیگه نمی تونستم برگردم . آب هی بالا می اومد . دیروز دلم می خواست تا گوشی رو برداشتی اسمتو صدا بزنم . کلی تمرین کردم اما باز نشد.

اول فوریه ۲۰۰۴

از لا به لای خاطرات(۱)

ساعت هفت صبح بیدار می شم . وقتی صورتمو می شورم سردم می شه و می آم زیر پتو درس می خونم . خوابم نمی آد .دیشب تا صبح آروم خوابیدم . نه تشنه ام شد و نه یکهو از خواب پریدم که دلم برات تنگ بشه . تند تند کلمه ها رو توی ذهنم جا میدم . چند شبی هست که وقت نکردم توی دفتر خاطراتم بنویسم . چایی رو می ذارم گرم بشه تا صبحانه بخورم . بعد می رم دنبال فواد . بهم می گه می تونی با ماشین بری ولی ساعت چهار خونه باش . دیر می رسم سر جلسه . امروز بی نهایت بد رانندگی کردم . نمی دونم چرا این طوری شدم . امتحان آسونه و زود برگه امو می دم و راه می افتم توی خیابونها پی هیچ . برنامه جشنواره فیلم فجر رو از سینما فرهنگ می خرم . و از خونه خاله سوری سر در می آرم . حسام خونه است و می گه دخترها هر جایی باشن پیداشون می شه . به موبایله عاطفه زنگ می زنه و اونها نزدیک خونه هستند . کارتهای عروسیشو می بینم و بهش می گم خیلی قشنگه ..... خالی شدم و آروم به برنامه نگاه می کنم . دخترها می رسن و از دیدن من ذوق می کنند . ناهار می خوریم . حسام رفته و همگی با رقص و آواز ناهار می خوریم . سعیده هم از مدرسه می آد . با مریم حرف می زنم . بالاخره اون قدر می گیرم تا آزاد بشه . سر کاره . خوشحالم که خوبه . و امروز برام روز خوبیه . روزی که من با مریم آشنا شدم . و تا الان بهترین لحظات عمرمو باهاش داشتم . و هنوز دارم . از شنیدن صداش شاد می شم . بلند می شیم راه می افتیم . می ریم بستنی توچال . بخاری درجه هزار . و ترافیک وحشتناک و من موقع رانندگی آواز می خونم و بستنی می خورم . توی این لحظه هاست که به هیچ چیزی فکر نمی کنم . هیچی . فقط احساس بچگی . بستنیه عطیه هم ماله من می شه . تا برسم خونه از بس ترمز گرفتم پاهام درد گرفته . خسته ام . فواد ماشینو می بره تعمیرگاه . همیشه یه جوری مسیرمو به خونه تنظیم می کنم که از راهی برم که زمانی با تو ازش عبور کردم . خورشید به زیبایی تمام داشت غروب می کرد از لابه لای ابرهای سفید و نرم و تیکه تیکه پایین می اومد . انگار ابرها خورشید رو بغل کرده بودند و گاهی خورشید از لای انگشتهای ابرها پیدا بود . چرا اون روز با هم به غروب نگاه نکردیم ؟ فردا علی رو میبینم . امشب می خوام مثل دایی احمد تست درست کنم . ازش یاد گرفتم . جای مریم و تو خالیه که دستپخت منو بخورین . چقدر دلم می خواد برای دوستام بهترین چیزهایی که دوست دارند رو درست کنم . و ببینم اونها کیف می کنند و خوشحالند . می دونم خسته ای عزیز دلم . صدات توی گوشم می پیچه برام حرف بزن و من از اون موقع تا حالا فقط برای تو حرف زدم تا خستگیت در بره . ولی یه چیزی احساس کردم که دارم تلافی می کنم .امروز به خدا داشتن فکر نکردم و هر کاری خواستم کردم . شاید از دستش حرصم گرفته ولی می دونم که اون مهربونه به حدی که منو می بخشه و رهام نمی کنه

۱ فوریه ۲۰۰۴