بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عاشق

از تو پرسیده است : آیا تا به حال عاشق شده ای ؟
و تو هزار بار
در خود فرو رفته ای
و از خود پرسیده ای : عشق چیست ؟ آیا عاشق شده ام ؟
بالاخره
 گفته ای : آری . عاشق شده ام .
لبخند می زنم و فکر می کنم
چه شکوهی دارد
نگریستن درختان کاج را
زمانی که تو عاشق شده ای !

من و ماه و آسمان

من باید هزار ؛ دو هزار پله را بالا می آمدم تا به تو برسم .
تو ماه آسمان بودی و من باید هزار پله را بالا می آمدم تا به تو برسم .
تو باید هزار ؛ دو هزار پله را پائین می آمدی تا به من برسی .
تو ماه آسمان بودی و باید ده هزار پله را پائین می آمدی تا به من برسی .
من آسمان شدم و تو را که ماه بودی به سینه ام گرفتم .
چه کسی می داند که ماه و آسمان چگونه با هم دوست می شوند؟
فقط من و تو این راز را می دانیم ؛ من و تو !
در اولین سحر این راز را به همه مردم زمین خواهیم گفت .
آن وقت زمین و ماه با هم یکی خواهند شد ؛ یکی !
مثل من و تو !

در بیابان وحشتزای عدم ؛ مسافری سرگردان ؛ راهی طولانی و تاریک را در پیش گرفته بود و آهسته به جانب دنیا روی نهاده بود . این رهگذر غریب که در نتیجه عشقی آسمانی و زیبا از وجودی مذکر به بطن زنی پاک و عاشق تغییر مکان داده بود همچون بذری که به دست باغبانی کار آزمو ده در دل زمین قرار گیرد ؛ در وجودی مهربان ؛ گرم و پر اشتیاق و امید ؛ به انتظار روز موعود پنهان گردید . این غریبه دوست داشتنی ؛ طی نه ماه سفرش ؛ صورتهای گوناگونی به خود گرفت . آب بود و تک سلولی ذره بینی . رفته رفته گوشتی شد . قیافه ای گرفت . مهندس آفرینش بر اندامش خطوطی ترسیم کرد تا رفته رفته چشم و گوش و دست و پا ظاهر شد . ایام گذشت . شبی گذشت و روزی سر انجام ؛ انقلاب و فشاری در زندگی . ناگهان چشمان این غریبه زیبا ؛ ناتوان و خسته ؛ در محیطی پر از جنجال و غوغا بر جماعتی گشوده شد که همه می خندیدند و شادی می کردند و
آغاز ... آغاز زندگی ....
************************
این متن را نازی عزیزم برای روز تولدم نوشته بود . خواستم شما هم بخوانید . خوشحالم . چون روز خوبی است و کسانی بهم تبریک گفتند که انتظارش را نداشتم .

با من بیا
از لابه لای جنگلهای سبز
و دشتهای پر از لاله های زرد
سرخ و بنفش .
بوی بهار نارنج
را احساس می کنی ؛
که تمام شب
و فضا را پر کرده است ؟
چشمانت را ببند ؛
فردا صبح
با صدای دریا بیدار خواهی شد !

امشب از شادی خوابم نمی برد . خبر خوشحال کننده ای که مدتها منتظرش بودم را شنیدم و اکنون در تنهایی خویش بیدارم و در پوست خودم نمی گنجم. کاش می توانستم توضیح بدهم اما همین قدر بگویم که یکی از عزیزانم به آرزویش رسید و برای هر دویشان آرزوی خوشبختی می کنم .

سفر زیارتی به جزیره الهه عشق آغاز می شود .
پنجره را بگشا.
به آسمان ؛ به ماه و ستاره ها زل بزن .
پرده ها از باد آبستن می شوند .
و فکر پرواز می کند تا بینهایت .
سفر آغاز می شود
مثل ابتدای زندگی
و همه چیز مثل روز اول مدرسه
بوی نویی می دهد
حتی نفس
 و ...
سفر آغاز می شود .


Girl Before a Mirror. 1932. Oil on canvas. The Museum of Modern Arts, New York, NY,
پابلو پیکاسو.

...
امروز اول اردیبهشت است
کسی نمی خواهد مرا از غم بزداید ؟
نسرین بهجتی

یادم تو را فراموش !

از این روزهای طولانی کشدار بی انتها متنفرم . هر روز صبح که به زحمت چشم باز می کنم منتظر یک اتفاقم . منتظر یک حرف و شکستن این سکوت لعنتی ام . انگار هزار سال است روزه سکوت گرفته ای و پنهان شده ای . پنهان شده ای لابه لای درختان انبوه و بلند کاج و شده ای یکی از کاجها و من دیگر نمی توانم پیدایت کنم . هیچ نشانی نیست . به سختی می گذرانم . اما می گذرانم و اهمیتی ندارد برای یک درخت کاج که چگونه ام ؟ این تاریکی کی تمام می شود ؟ انگار در کسوفی بی پایان گیر کرده ام و ماه نمی خواهد از مقابل خورشید کنار برود . وقتی دلتنگ می شوم از دنیا و هر آنچه که درونش است بیزارم . از خودم ؛ از این همه تکرار ؛ از خودم خسته ام . حوصله ام از دست خودم سر رفته است . و شبها بدون کابوس روز نمی شود . میلم به خواب چند برابر شده اما چه آرامشی که ندارم و تمام خوابهایم بیهوده است . تمام تلاشهایم برای زندگی بیهوده است . پایان تمام اینها هیچ است . و من کم کم دارم به هیچ ایمان می آروم . کاش بهار نبود . کاش این همه شادی و سبزی از همه جا نمی بارید . کاش باران نمی بارید . وقتی اینها را می بینم عذاب می کشم که خودم ؛ افکارم و احساسم مثل بهار نیست . شاد نیستم . مثل باران نرم و سبک نیستم . با طراوت نیستم . نیستم . این همه من نیستم . 

دعا می کنم این روزها زودتر بگذرد !

تو رهایم کردی؛
اما
کابوس تنهایی
رهایم نکرد !