-
چشامو رو تموم دنیا بستم و ...
شنبه 15 آبانماه سال 1400 00:31
پانزدهم آبان یعنی نیمه پائیز. یعنی عمر برگهای زرد و قرمز به نیمه رسیده. و دقیقا چهل و پنج روز مانده تا اینکه برف ببارد. یعنی هر چه زودتر بگذرد تو زودتر خوب می شوی. روزهای کشنده ای که برای تو اندازه هزار سال می گذرد الان دارد پائیزش تمام می شود. یادت هست بعد از نیمه گرم تابستان ،بیست و دوم مرداد که روی پشت بام اشک می...
-
طبل بزرگ زیر پای چپ
جمعه 14 آبانماه سال 1400 20:47
دلم می خواهد سر ساعت هفت هدفونم را بزنم به گوشم و بی خیال حرف زدن مادر و پدر مردخانه ، به صدای تو گوش بدهم. نمی توانم. باید به حرفها و خاطرات تکراری گوش بدهم. اما حالا روی طبقه دوم پل صدر درباره خوابها می شنوم. کاش خوابی می دیدم که ادامه پیدا می کرد و من در گذشته ای که دوست داشتم می ماندم. وقتی فقط سین می کنی و می روی...
-
بخت بی پایان
جمعه 14 آبانماه سال 1400 17:36
در زندگی من چیزی تمام نمی شود، کج فهمی و نفهمی مرد خانه. ما هیچ وقت نمی فهمیم چه می گوییم . او حرف خودش را می زند . من حرف خودم را .بعد من عصبانی می شوم. داد می کشم. وقتی بخواهد لج من را در بیاورد گوش نمی کند. به کارهای حرص دربیار خودش ادامه می دهد. در روز هزاران بار اذیتم می کند اگر چیزی بفهمد و از کارهایم سر در...
-
من با خیالت عاشقم
جمعه 14 آبانماه سال 1400 11:38
باران باران باران چه هوای خوبی، تمیز و سرد . رفتم توی بالکن و چند تا نفس عمیق کشیدم و حالا آمدم که اسم بچه های کلاسم را توی سایت ثبت کنم. امروز را گذاشتم برای این کارها که با لب تاپ راحتتر است و منتظر ساعت هفت بعدازظهرم.
-
طولانی
جمعه 14 آبانماه سال 1400 00:37
امروز هر سه بار که رفتم دستشویی چیزی سمت کلیه ام تیر می کشید. انگار لیوانهای آب زیادی خورده باشم ، طولانی در دستشویی ماندم. نمی دانم چرا اینقدر دستشویی داشتم هر بار. عصر به خاطر نیمچه چای و سرمای باران و پارکینگ سردی که سوزش می آمد می پیچید در آرایشگاه؟ صبح به خاطر نصف لیوان چای صبحانه. نمی دانم چرا؟ حالا هم هنوز صدای...
-
باران باران باران
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 23:22
باران بدون وقفه می بارد. به تو فکر می کنم. خودم را هزار بار در آینه نگاه کرده ام . از وقتی قیافه ام کمی تغییر کرده، دلم نمی خواهد خودم را طولانی نگاه کنم. خودم را نمی شناسم. باران قطع نمی شود. در اتوبان که باران می بارید و قطرات ریز و درشت می ریخت روی شیشه دلم می خواست که غمگین نباشی. فقط همین.
-
پیچ و تابش
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 20:24
کاش می آمدی و می نوشتی برایم موهایش.
-
قشنگی
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 15:25
دیروز مجبور شدم برای اینکه جریمه نشوم ، ماشینم را خیلی دورتر پارک کنم و وقتی راه افتادم باد گرفته بود. برگهای زرد کوچک درختان روی زمین می ریخت و می چرخید. همان موقع بود که دلم می خواست عکس بگیرم اما موبایل نداشتم. کیف کردم از چرخش برگها و راحت بدون اینکه حواسم به عکس گرفتن باشد ، قدم زدم تا برسم به کلاسم. منظره خیلی...
-
سفید مثل برف
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 15:12
نشسته ام روی صندلی آرایشگاه ، آرایشگاهی کوچک در پارکینگ خانه پدری مرد خانه، منتظرم موهای مشکی و سفیدم یک رنگی بگیرد، چاره ای برای این موهای سفید نداشتم. می خواستم برای عروسی مرتب به نظر برسم. تا چند وقت پیش اگر زنی را می دیدم که موهایش سفید سفید بود و رنگی نمی زند به موهایش ، برایم عجیب بود. این روزها حال آن زنان را...
-
سیگاری
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 13:36
از زن هایی که توی ماشین دارند سیگار می کشند خوشم می آید. اما یک روز وقتی داشتم می رفتم خانه بابا ، توی بالکن یکی از خانه ها دیدم زنی نشسته و توی گوشیش دارد کلیپ می بیند و سیگار می کشد و صدای بچه هایش می آمد که ازش سوال می پرسیدند و او در همین حالت از توی بالکن جوابشان را می داد. وقتی نگاهش کردم ازش بدم آمد. نمی دانم...
-
بدون تکنولوژی
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1400 00:45
از ساعت سه بعدازظهر تا حالا هیج پیامی را چک نکرده ام. چون گوشیم را دادم تا بک آپ بگیرند. از همه جا بی خبرم اگر خبری بوده. شاید کمی دلشوره گرفتم. شاید هم نه. نشستم راحت بدون اینکه اینستاگرام یا واتس اپ داشته باشم. دلم تنگ شده بود امروز. تنها چیزی که می توانستم بنویسم همین جا بود. فردا بعد از یکسال و خورده ای می خواهم...
-
دستهای خونی
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1400 08:11
دیشب تا صبح خوابهای درهم و برهم زیادی دیدم.،از آدمهای مختلف. چیز پر رنگی که به یادم مانده، شره کردن خون بود. با گذاشتن پدهای زیاد اما هنوز خون بود که ازم می ریخت. مثل زخمی عمیق که خونش بند نمی آید. و در خواب انگار عادی باشد. چیزی عادی همراه با ترس. چرا این خون بند نمی آید؟ دستهایم خونی شده بود. پاهایم و همه لباسهایم.
-
شب زده
سهشنبه 11 آبانماه سال 1400 23:46
خستگی و خواب هر شب می خواهد من را ببرد. تا قبل از اینگه چشمهایم بسته شود ، فکر می کنم امروز چه چیز قابل نوشتن و جالبی برایم داشته. صحبت کردن با همکلاسی داستان نویسیم خوب بود که وقتی فهمیدم دیگر نمی آید حالم گرفته شد. بهش گفتم و او هم حالم را پرسید و درباره کتاب و نوشتن و فیلم حرف زدیم و قرار شد نوشته هایم را بخواند....
-
دوست داشتم خواب ادامه پیدا کند...
سهشنبه 11 آبانماه سال 1400 00:34
کاش خوابهایم ادامه داشت، و هرگز از خواب بیست و دو سالگیم بیدار نمی شدم. وقتی اعتراف کردم که رشته ام را دوست ندارم ، دلم می خواست هنر بخوانم، بهم شجاعت داد و گفت برو به بابا بگو که رشته ات را دوست نداری وهمین حالا می خواهی رهایش کنی. این قدم اول را بردار و بعد برو دنبال چیزی که دوست داری .ازش یاد گرفتم باید روی علاقه...
-
جلوی آمدنش را بگیر
دوشنبه 10 آبانماه سال 1400 19:31
تقریبا هر روز بهش زنگ زده ام حال مامانش را پرسیده ام. احساس می کنم یک طرف این نیروی عظیم، این صبر و این قوت قلب و امیدواری، سمت دیگری دارد که نمی گذارد بشکند و حداقل شاید در تنهاییش دارد گریه می کند و ما هیچ کدام حال ن را نمی فهمیم. جلوی مادرش اصلا اصلا ضعف نشان نمی دهد. خیلی با صبر حرف می زند و همه چیز را تقریبا واضح...
-
نویسنده محبوبم
دوشنبه 10 آبانماه سال 1400 19:21
تنها رفیق قدیمی بهم پیام داده روزت مبارک نویسنده، و یکی دیگر از دوستان تازه ام. و من خودم را نویسنده نمی دانم. خوشحال بودم که دوستانم من را لایق تبریک می دانند. اما من نویسنده نیستم. من فقط یادداشتهای روزانه ام را می نویسم و پرگویی های ذهنم را. می خواستم بنویسم ذهن بیمارم . شاید بیمار ،شاید سالم. نمی دانم. اما من نمی...
-
مدارا
دوشنبه 10 آبانماه سال 1400 19:16
پریود شدم. به فاصله خیلی کمتر از دوهفته بعد از سفرم و این را به حساب فشار این دو سه هفته اخیر می گذارم ونه بازگشت کیست ها در تخمدان، که اگر اینطور باشد باشد بروم دکتر و قرص بخورم. نه. حوصله ندارم. تخمدان تنبل و آن یکی که هنوز تنبل نیستی لطفا با من مدارا کن.
-
ختم به خیر
دوشنبه 10 آبانماه سال 1400 06:31
مرگ همیشه تلخ ، سرد و دردناک است. حالا اینکه این روزها پررنگتر شده و آدمهایی که دارند با بیماری می جنگند بیشتر از قبل شده ، مرگ از همیشه بیشتر به چشم می آید. اینکه دیگر به سن و سال نیست. ممکن است متولدین شصت هم دچار مرگ بشوند. مرگ نگاه نمی کند که هنوز چهل ساله هم نشده ای. مثل همین کارگردان تاتر که شصت و چهاری بود ،...
-
Not happily for ever
دوشنبه 10 آبانماه سال 1400 00:38
همیشه وقتی همه چیز مرتب و عالی می شود، وقتی عشق به ثمر می رسد ، خیلی طول نمی کشد که همه چیز متلاشی می شود. آخر فیلم آنقدر تکان دهنده بود که تکانم داد. سر جایم میخکوب شدم و آخ بلندی گفتم. چرا خب؟ چرا وقتی همه چیز خوب پیش می رود ، باید اینطور داستان داغون شود؟؟؟ خوب چه می شد هپی ایندینگ فور اور می شد؟ به هر حال فیلم «یک...
-
تناقض
یکشنبه 9 آبانماه سال 1400 23:35
دارم فیلم «یک روز» را می بینم . آمدم یک جمله ای که الان شخصیت مرد قصه به زن گفت را بنویسم و بروم تا یادم نرفته: آنها که می توانند، انجامش می دهند و آنهایی که نمی توانند تدریس می کنند یاد خودم افتادم که می خواستم بنویسم و کتابش کنم و حالا معلمم.و چقدر مرد قصه شبیه توست زن گفت عاشقتم اما دیگر ازت خوشم نمیاد. آخ آخ آخ می...
-
نرگس مستم می کنم
یکشنبه 9 آبانماه سال 1400 22:20
وقتی به سفر رفته بودیم، گربه ای کوچک از پنجره کوچک دستشویی در شوفاژخانه وارد دستشویی شده بود و چون در آنجا بسته بوده، خودش را به در و دیوار دستشویی کوبانده بود. این را پدرم تعریف می کرد. هفته پیش رسیدم خانه ، یک هفته بود از سفر برگشته بودیم. یک کیسه دم در بود که بوی بدی می داد. دست بردم ببینم چیه ندیدم . از بوی بدش...
-
My words
یکشنبه 9 آبانماه سال 1400 22:10
دارم به هوم تون گلوری ادل گوش می دهم و به خطوط فراموشی تو فکر می کنم و برای چندمین بار می خوانمش. باران شدید بارید و برگهای درختها را تکان می داد. بعد بند آمد. بعد دوباره شروع شد. ادل که لاغر شده اما صدایش مثل قبل جادویی است. بغضی خشدار که من را میخ می کند. از وقتی از دندان پزشکی برگشتم ولو شده ام. بیجان . نمی توانستم...
-
حالا شاید وقتی دیگر
یکشنبه 9 آبانماه سال 1400 20:25
از خانه تا موزه سینما در اوج ترافیک رفتم و با بدبختی جای پارک در کوچه شادی پیدا کردم و رفتم از جلوی کیارستمی و فرهادی و حاتمی کیا رد شدم و دم گیشه با مسئولش شروع کردم به حرف زدن.،گفت اکران نمی شود و تازه تو دیر رسیدی. من این همه راه آمده بودم که در وقت خالی که بعد از مدتها پیدا کرده بودم فیلم مورد علاقه ام را بعد از...
-
زمان هم جزئی از کائنات است
شنبه 8 آبانماه سال 1400 23:44
پنج شنبه که با دخترک کیک می پختیم و به صدایت گوش می دادم برای هزارمین بار، می گفتی که چقدر آدمها بهت پیام می دهند که آنها را ببخشی... همه آن جمله ها را با من بودی ، دلم می خواست گریه کنم. نمی دانم چه کنم که من را ببخشی. من جرات ندارم حرفی بزنم یا کلمه ای برایت بنویسم و سپردم به کائنات که دل تو را نرم کند. بعد نوشتی که...
-
سینمای خوب
شنبه 8 آبانماه سال 1400 23:06
می خواهم فردا بروم باغ موزه سینما فیلم قهرمان را ببینم. بعد از دوسال بروم سینما. تنهایی. تنهایی توی برگهای ریخته حیاط موزه سینما قدم بزنم. آخرین بار با ن رفته بودیم و فیلم دیدیم. پائیز بود. قبل از کرونا. بعد رفتیم کافه و چای و کیک خوردیم. نه تولد ن بود. شهریور بود. هنوز پائیز نشده بود. یکبار بعدش با ر رفتیم و فیلمی...
-
شنبه ی پر اتفاق
شنبه 8 آبانماه سال 1400 21:57
توی همه شلوغی روزم ، دارم به تو فکر می کنم. امروز باران می آمد. اینترنت گوشیم قطع شده بود و مجبور شدم کلاسم را با نت تبلت دخترک جلو ببرم . اما واقعا کلافه شدم از قطع شدن اینترنت. از خانه زدم بیرون تا برسم به قرار یک دوست قدیمی که تا چند روز دیگر عروسیش است . همه چیز فراموش شده بود. آن اتفاقات خرداد، جواب ندادن تلفن و...
-
آرزو
شنبه 8 آبانماه سال 1400 06:17
باران باریده... همین الان خواندم چه آرزوی داری؟ زیر بارون بغلت کنم. تو چی؟ بارون بیاد. و هزار کرور ابر بارانی در آسمان ایستاده اند.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبانماه سال 1400 05:44
از دیشب نمی دانم چه شده بود که اینترنت ایرانسلم رفته بود و هیچ کار نمی توانستم بکنم، ساعت نه و نیم هم دو تا کلاس آنلاین دارم. و الان وصل شد و همه پیام هایم آمد. چقدر نداشتن اینترنت سخت است و آدم عادت می کند به هر چیزی در زندگیش. قدیم پای کامپیوتر می نشستم و از همان مونیتورهابربزرگ که هنوز هم تخت نبود و صدای قژقژ مودم...
-
ایران بدون ایران شد
جمعه 7 آبانماه سال 1400 13:56
ایران درودی نقاشی با روحی قشنگ و پر احساس که همه نقاشی هایش ملکوتی و نورانی و بهشتی بود، قشنگی بود از چیزهایی که می دید ، چیزهایی که ما با چشمان سالممان نمی بینیم او با چشمانش می دید که در کودکی چقدر آزارش دادند. امروز صبح نور به نور پیوست. دبیرستانی بودم یا شاید بیشتر که در فاصله دو نقطه اش را خواندم که زندگیش بود پر...
-
هفتم آبان
جمعه 7 آبانماه سال 1400 12:18
نمی دانم هر چه هم بخواهم کتاب کافکا در کرانه را گوش بدهم تا برای جلسه کتابخوانی فردا حرفی برای گفتن داشته باشم، اما آمدم روی اپیزودی که درباره موزه معصومیت گفته بودی، دوباره و دوباره دارم گوش می دهم. دارم می روم بهشت زهرا، تولد عموی مرحومم است. من برای این همه فامیل که در این روزها مردند نرفتم بهشت زهرا. مادربزرگ سین،...