-
ایران بدون ایران شد
جمعه 7 آبانماه سال 1400 13:56
ایران درودی نقاشی با روحی قشنگ و پر احساس که همه نقاشی هایش ملکوتی و نورانی و بهشتی بود، قشنگی بود از چیزهایی که می دید ، چیزهایی که ما با چشمان سالممان نمی بینیم او با چشمانش می دید که در کودکی چقدر آزارش دادند. امروز صبح نور به نور پیوست. دبیرستانی بودم یا شاید بیشتر که در فاصله دو نقطه اش را خواندم که زندگیش بود پر...
-
هفتم آبان
جمعه 7 آبانماه سال 1400 12:18
نمی دانم هر چه هم بخواهم کتاب کافکا در کرانه را گوش بدهم تا برای جلسه کتابخوانی فردا حرفی برای گفتن داشته باشم، اما آمدم روی اپیزودی که درباره موزه معصومیت گفته بودی، دوباره و دوباره دارم گوش می دهم. دارم می روم بهشت زهرا، تولد عموی مرحومم است. من برای این همه فامیل که در این روزها مردند نرفتم بهشت زهرا. مادربزرگ سین،...
-
در استراحت
جمعه 7 آبانماه سال 1400 00:39
از صبح تا حالا ، الان دراز کشیده ام روی کاناپه آبی. با اینکه امروز تعطیل بودم اما آنقدر روی پا ایستادم که پاهایم درد گرفته. فکز می کنم امروز از روزهایی که می رفتم سرکار بیشتر خسته شدم. یک هفته بکوب رفتم سر کلاس و حساب میکنم می بینم هر روز تا هفت بیرون بودم تقریبا. حتی دیرتر هم به خانه رسیدم. هیچ جوری نمیتاونم...
-
آرشیو
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1400 06:45
دیدم سالهاست توی بلاگ اسپات هم یک وبلاگ داشتم و امروز بعد از مدتها بازش کردم و توشم به انگلیسی می نوشتم. سال هشتاد و نه که کلاس زبان برای سومین بار می رفتم . و حالا شروع کردم از اولین نوشته ها را آنجا کپی می کنم . اینطوری خیالم راحتتر خواهد بود. درست است که این نوشته ها معنای خاصی ندارد و روزانه نویسی است اما برای من...
-
ساعت به وقت خستگی
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1400 23:32
دراز کشیدم تا بخوابم. دارم به غزل های سعدی که در سعدی خوانی فهیمه است گوش میدهم. خسته تر از خستهام. دارم فکر میکنم هر روز کلاسهایم تا هفت شب است و تا بیایم خانه دارد ساعت هشت میشود. هشت و نیم از خانه زدم بیرون. و انگار دوازده ساعت بیرون ماندن دارد عادتم میشود. دلم میخواهد فیلم جدید اصغرفرهادی را زودتر ببینم....
-
روزمرگی دیوانه وار حبس کننده است
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1400 00:02
دارم از خواب می میرم. امشب هم یک ساعت در ترافیک بودم تا برسم خانه شد هفت و نیم. تا بیایم بخوابم هزار تا کار انجام دادم. کارهای کلاس فردا، هماهنگی بین کارهای فردا، کلاسهای فردا، وسایلش، تحلیل کلاسهای امروز، پیام دادن به این و آن برای کلاسها. پرسیدن حال چند تا مریض، دوش گرفتن. تمام کردن کار کلاسهای امروز. چشمانم دارد می...
-
بنزین ما کو؟ ری را ی ما کو؟
سهشنبه 4 آبانماه سال 1400 20:23
رای ما کو؟ پریسا کو؟؟ دوستان من ککجایند ؟؟؟ دلم کمی خنک شد. کااش یکسره بشود.
-
چرا بلاگ اسکای دچار اختلال شده؟؟؟
سهشنبه 4 آبانماه سال 1400 14:15
نمی دانم از چه ساعتی تا الان وبلاگم باز نمی شد. داشتم سکته می کردم من همه یادداشت هایم اینجاست. می خواستم به بلاگ اسکای بگویم اگر قرار باشد یک روز همه ی نوشته هایم ناپدید شود بسیار ناراحت خواهم شد و مجبورم تمام نوشته هایم را ببرم در بلاگ اسپات.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آبانماه سال 1400 22:14
ولی من اینکه گفتی عاشقم هستی رو یادم هست
-
سخت کار میکنم
دوشنبه 3 آبانماه سال 1400 21:07
خسته و هلاک دراز کشیده ام روی تخت اتاقم. رفته ام زیر پتو. دخترک مشقهایش را نوشته و فرستاده. دارد روخوانی می کند . از قیطریه یک ساعت و نیم توی راه بودم. باورم نیم شود اینقدر ترافیک بود. فردا هم تا هفت همنجا کلاس دارم تا برسم خانه نه شب خواهد. می خواستم بروم دم خانه مامان دوستم و برایش گل ببرم. می خواستم دخترک را ببرم...
-
آ ی آمدنت
دوشنبه 3 آبانماه سال 1400 06:48
دیشب شعرخوانی گروهی را تماشا کردم . خوابم برده بود و یکهو بیدار شدم و خیلی اتفاقی رسیدم به شعرهای منزوی که یکی یکی می خواندی و توی دلم اشک می ریختم. سیگار پشت سیگار. و من دلم برایت تنگتر میشد انگار. بدانم حالت چطور است، دقیقتر چکار میکنی. صبح شده. قسمتهای چهار و پنج هر دوکتا را گوش دادم و شعر محبوب محسن چاوشی. را...
-
قرقره رویاها
یکشنبه 2 آبانماه سال 1400 20:13
دلم گرفته. انگار هفته پیش بود که در ساحل کارتاکوی داشتم قدم می زدم و آبی آسمان آنجا دلم را برده بود. خاطرات آنجا مثل رویایی فراموش نشدنی هر شب برایم زنده است. حالا موقع پس دادن قرضهایم به باباست. سیصددلاری که بهم داده بود را باید بهش برگردانم. تمام کیف کارکردنم به همین خواهد گذشت. همه امسال را باید پولهایم را جمع کنم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آبانماه سال 1400 17:09
نوشتی عصبانی هستی، دلم میخواهد آرام باشی. آرام شوی.
-
اولین روز دومین ماه سومین فصل سال
یکشنبه 2 آبانماه سال 1400 01:09
خیلی خسته ام. امشب باز تا چارسو رفتیم تا اطلاعات گوشی قبلی را بریزیم در گوشی جدید. باز تا برسیم خانه نه شب بود. برای تولد یک کیک هم خریدیم. تمام راه مادرمردخانه خاطرات زندگیش را تعریف کرد . حتی از مادر مردخانه گفت. باید بنویسمش. کلا خاطرات جالب و عجیبی دارند. قرار شد ضبط کند و من بنویسمش و ادیتش کنم. نوشته بودی خودم...
-
عزیزم تنها نیستی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1400 00:01
مامان بهترین دوستم مریض شده، همان روزی که توی هتل نشسته بودم توی لابی برای رفتن به فرودگاه بهش زنگ زدم. نگرانش بودم. پیامم را ندیده بود و این عجیب بود. بهم گفت مامانش مریض شده. تمام بدنش آب آورده. آب فشار می آورد به ریه ها به معده و نمی تواند چیزی بخورد، نمی تواند نفس بکشد. دلم گرفت. خیلی غصه ام شد. مامانش عشقترین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 آبانماه سال 1400 22:02
دلم برایت تنگ شده.
-
دستگیر نبودم
شنبه 1 آبانماه سال 1400 15:51
سوالی پرسیده ای که من را با خاک یکسان کنی؟! من کمک کردن بلد نیستم. من از آن آدمهای مزخرفی هستم که بلد نشده ام کمک کنم و منت نگذارم. قضاوت نکنم. دریادلانه بذل و بخشش کنم و بهش فکر نکنم. دست کسی را نگرفتم. من می خواهم کمک کنم اما دیگر می ترسم . می ترسم نتوانم صبور باشم. نتوانم قضاوت کنم. نتوانم چشمانم را ببندم و بدون...
-
تکرار پشت تکرار
شنبه 1 آبانماه سال 1400 13:27
آمدم در حیاط خلوت پدر مردخانه ، رژ قرمز، هدفون قرمز و با انارهای قرمز، پائیز در برم است و دلم مثل پائیز است. برگریزان و دلگرفته، آفتابی و هوای خنک و خوب پائیزی لابه لای موهای بافته ام می پیچد. باز هم دارم قسمت جدید را گوش می دهم. می خواهم کلمه به کلمه را قورت بدهم. من کل تابستان اینجا نیامده بودم و گلها را ندیده بودم....
-
درهم و برهم
شنبه 1 آبانماه سال 1400 09:11
ساعت هشت صبح سوپروایزر بیدارم کرد چون موبایلم را نگذاشته بودم روی هواپیما و بعد وقتی فهمید کلاس دارم و نمی توانم بیایم موسسه ، پانسیون تا ساعت یک جای یکی از مربی ها باشم، کلی معذرت خواهی کرد. خوابم که برد خواب دیدم می خواهم کلاس آنلاینم را برگزار کنم و سوپروایزرم هم کنارم بود و حرف زدیم و اصلا یک ربع از کلاسم گذشت و...
-
رفتن و رفتن و رفتن
شنبه 1 آبانماه سال 1400 00:47
چرا اینقدر بغض داشت صدایت؟ از همان وقتی که شنیده ام دوباره و چند باره دارم می میرم از بغض و دلتنگی و دلگرفتگی. انگار یک نفر دستش را گذاشته است روی گلویم و هی فشار می دهد. آن وقت، امشب تصمیم گرفتم بروم پی کارم و همانطور گفتی بی خیال شوم. بی خیال .... وقتی این جمله را نوشتم اشکهایم سر خورد آمد پائین. بعد حرفهای...
-
چه ارزش دارد زندگی
جمعه 30 مهرماه سال 1400 21:43
امروز موقع شنیدن ، دلم می خواست گریه کنم. اما نمی توانستم، چون توی ماشین بودم و مادر مردخانه حرف می زد و من مجبور شدم هدفون به گوش نیمی صدایت را بشنوم و نیمی به حرفهایش گوش بدهم و حتی جواب هم بدهم به صحبتهایش. فردا تولد پدر مرد خانه بود و با هم رفتیم تا علاالدین تا برایش گوشی خرید. تا رسیدیم خانه شان ساعت هشت بود. و...
-
دیدار یک رفیق قدیمی در روز آفتابی
جمعه 30 مهرماه سال 1400 15:49
آخ راحله راحله راحله الان که رسیدم به تهران و هوای تهران را نفس کشیدم ، فهمیدم چه زخمی به خودم زده ام. بعد از سالها کسی را ببینی که همه جوری دوستش داشتی و دوست و رفیق دوران مدرسه ات بوده، الگو و یک جوریایی الهام بخشت برای آن روزهای مدرسه، من که بعد از مدرسه خیلی وقت بود ندیده بودمت، یکبار سالها پیش که فهمیده بودی می...
-
جمعه ی ملول
جمعه 30 مهرماه سال 1400 11:31
افتادیم در اتوبان. دوز دوم واکسن سینوفارم را سر راه زدم. خیلی خلوتتر از دفعه اول بود. خانه را همانقدر آشفته رها کردم و هر چه لباس بود ریختم توی ساک دستی و یک عالم وسایل ریز و درشت ، اول باید بروم به مامان سر بزنم، چند تا وسیله هم دست اوست. بابا رفته یزد چهلم مهندس، نرسیده سوار ماشینش شد و خودش را سپرد توی جاده، تا...
-
خستگی تمام نمی شود
جمعه 30 مهرماه سال 1400 09:19
خانه در منفجرترین حالت خودش است. حالتی که هر جور هم جمع می کنم جمع نمی شود. سه بار ماشین لباسشویی را دیروز روشن کردم. همه لباسها را شستم و هنوز خشک نشده اند که مرتبشان کنم. امروز بعد از مدتها می خواهیم برویم خانه پدر و مادر مرد خانه ، اردی بهشت که یکبار همدیگر را دیدیم، یکبار برای تولد دخترک آمدند خانه بابا و دیگر...
-
قصه عشقت باز تو صدامه
جمعه 30 مهرماه سال 1400 06:45
دل دل می کنم بهت پیام بدهم یا نه، که فکر میکنم همینطوری برای خودمم بهتر باشد. وقتی جواب نمی دهی، وقتی ساکتی بیشتر نگران میشوم. فقط امیدوارم خوب باشی و حتی به سفری که دلت میخواست رفته باشی. نمی دانم اینجا را میخوانی یا نه، نمی خواهم دیگر مجبورت کنم به خواندن. خواندن من به چه دردت می خورد؟ تو هزاران کار بهتر از این...
-
همخوابگی مردم جهان چگونه است ؟
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1400 15:19
وقتی رسیدم، رسیده و نرسیده، چشمانم از خواب می سوخت که من را کشاند توی آغوشش. مثل کسی که ماه ها به رختخواب نرفته باشد، مثل کسی که سالهاست از عشقش دور مانده باشد، مثل آدمی که تشنه همخوابگی باشد، مثل مردی که قلبش انباشته از روزهای تنهایی باشد ، مثل دو نفر که بعد از مدتها تازه هم را یافته باشند، یا اصلا مثل کسی که یک شب...
-
همه جا آسمان همین رنگ نیست
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1400 10:33
آنقدر خسته ام که نمی توانم از جایم بلند شوم. حالا هی میگویم با خودم اگر آنجا بودم الان ساعت یازده بود، صبحانه تمام شده بود و می خواستم از هتل بزنم بیرون. تا بیدار شدم و دیوار بنفش اتاقم را دیدم ، فهمیدم دیگر رویاهایم تمام شده. وقتی خواستم وبلاگت باز نشد ، فهمیدم که اینجا استانبول نیست و باید وی پی ان روشن کنم. روی...
-
موقع رفتنا
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1400 18:29
دیدن دوستم بعد از سالها ، در میدان تقسیم جان دوباره بهم داد. آنقدر از دیدن هم ذوق کردیم که حد نداشت. همدیگر را میان کبوترها، جلوی مجسمه وسط میدان محکم فشردیم. چقدر خوب بود. پرنده ها، سنگفرشها، زیر ابرهایرآسمان آبی، مسجد با مناره های بلند. چقدر کیف داد. چقدر زنده شدم. رفتیم حفیظ مصطفی. نشستیم و سالهای رفته را تعریف...
-
استانبول تمام نشدنی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1400 07:09
اینجا هنوز هوا تاریک است اما تهران صبح شده، صدای ماشینها که از سینه کش خیابان بالا میآیند و صدای مرغان دریایی گاه و بیگاه می آید. پاهایم زق زق می کنند. چند روز پیوسته راه رفتن و آرام نبودن با تمام هیجانش دارد کم کم تمام میشود و من به خانه ، به زندگی ، به همه روزهای معمولی شهرم برمیگردم. دلم برای این شهر قشنگ ، به...
-
از سفر
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1400 00:57
برگشتن، بازگشت، این سخت ترین قسمت ماجراست.