-
دیگر چیزی بین مان نگذاشتی
جمعه 9 مهرماه سال 1400 14:16
باز به حرفهایمان فکر می کنم، باز به عکسی که فرستادی نگاه می کنم که برای اثبات حرفت فرستادی که یکی دیگر از حرفهای خودت را نقض می کند. انگشت پایت که به طرز معجزه آسایی خوب شده یا عمل شده ؟ نمی دانم نمی دانم. دیگر نمی دانم کدام حرفت راست بوده کدام ناراست؟ چقدر دارم زجر می کشم اگر که از احساسات من ، احساساتم که از صمیم...
-
کاش دلتنگی نام کوچکی داشت
جمعه 9 مهرماه سال 1400 02:03
هنوز نخوابیده ام. البته مثل دیشب کمی روی کاناپه مچاله و غمگین خوابیدم . حوصله رفتن توی تخت را نداشتم. مسواک نزده . آشپزخانه ای بهم ریخته . مردخانه آمد کنارم روی کاناپه خودش را چسباند بهم و بیدارم کرد. از پشت بغلم کرد. دلش می خواست حتما لباسهایم را بکند. من شلوار جین پایم بود و تاب. و حوصله هیچی را نداشتم. گفتم خوابم...
-
قهر
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 22:25
چراغها را کم کرده ام دراز کشیده ام روی کاناپه جلوی تلویزیون و هر چه نشان بدهد می بینم. دورم پتو پیچیده ام، سردم شده است. دیشب این موقع بعد از شنیدن آن همه حرفهایت در جلسه نقد و بعد از آن نمی دانم چرا شروع کردم به دعوا کردن. چرامی دانم دعوا کردم چون در این مدت هم همه اش با خودم در جنگ بودم، بالاخره باید بفهمم چی درست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 20:55
بگوید : ما دو نفر نیستیم. ما اصلا ما نیستیم، من تمامم نیماست و تمام نیما منم. .... می خواهد به نیما بگوید: این منم. منم که این همه خسته و شکسته این همه زخمی و ناتوان به تو رسیده ام. مرلین مونرو غمگین نیست ص۱۳۷
-
کشدار
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 19:10
بوی لوبیاپلو پیچیده با دارچین، دارم چیزی می نویسم برای کلاسم. دارم به رسم یادگارِمحسن چاوشی را همزمان گوش می دهم. دارم به خودم فکر می کنم. دارم می نویسم و گوش می دهم و فکر می کنم اما حواسم جای دیگری است. دلم تنگ شده . تنگ یک روزی که دلتنگ نبودم. جلوی لب تاپم. دو خط می نویسم و بعد دوباره آه می کشم. چیزی که می توانستم...
-
غمگینم
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 18:15
غمگینم مثل پرنده ای که لانه اش را گم کرده غمگینم مثل ماهی که تنگ برایش کوچک شده غمگینم مثل آفتابگردان هایی که بدون خورشید پژمرده می شوند غمگینم مثل زنی که دستهایش را کاشته در باغچه اما سبز نشده...
-
جریمه
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 12:31
این دو هفته اخیر دو تا قبض کاغذی روی شیشه ماشین گذاشته بودند وقتی وسط خیابان نزدیک خانه ه پارک می کردم چون آنجا هیچ وقت جای پارک نیست و همه اینجور پارک می کنند. رفتم توی کل خلافی ماشین دیدم چه خبر است. روزهایی که کمربند نبسته بودم ، با موبایل حرف زده بودم، و جای پارک وسط خیابان، یعنی این هفته هر چه مامان ه بهم پول...
-
بغض
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 06:27
صبح شد.فکر کردم دیشب به نظر چقدر طولانی آمد. صبح شد و زندگی همان چیز مزخرفی است که بود. هنوز سردم است. سرما توی تنم مانده و اصلا هر کاری می کنم گرم نمی شوم. فقط دلم می خواهد باز بخوابم. و چیزی جلوی اشکهایم را بگیرد. هنوز هم باور نمی کنم .
-
کابوس
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1400 02:11
مرد خانه آمد بالای سرم و صدایم زد ، ترسیدم. توی خواب منتظر نبودم کسی صدایم بزند. سردم شده . پتو انداختم روی خودم. چشمهایم را یک لحظه نگاه کردم. کاسه خون شده بود. خیلی سردم شده. نفس کشیدنم خیلی سخت است. امیدوارم یا صبح نشود یا من بیدار نشوم یا وقتی صبح شد اصلا دنیایم تغییر کرده باشد. نمی خواهم در این کابوس بمانم.
-
رویای موجها
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1400 23:57
یک لحظه که خوابم برد صدای دریا را شنیدم. آخ . کاش صبح با بابا رفته بودم لب دریا. چقدر دلم می خواهد بروم توی دریا و دیگر بازنگردم. کاش بابا من را برده بود. دلم برای صدای دریا تنگ شده. برای صدای موجهایش در دل شب، انگار که هزار فریاد می زند. مثل حالای من که فقط فریاد می خواهم. می رفتم لب دریا با صدای موجهایش فریاد می زدم...
-
شکست خورده
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1400 23:16
دراز کشیده ام روی کاناپه توی تاریکی، دارم فقط اشک می ریزم. من که همین را می خواستم. موبایلم شارژ ندارد. حوصله ندارم بروم مسواک بزنم بروم روی تخت. می خواهم همینجا تا صبح بمانم. تنهایی. دلم می خواهد بروم جایی تا بتوانم داد بکشم. فقط داد بزنم. آنقدر داد بزنم که گلویم پاره بشود. من در همه چیز شکست خورده ام.
-
هیچ وقت من را فهمیدی؟
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1400 23:06
فکر می کند فقط حال خودش بد است و فکر نمی کند که من هم آدم هستم، که من هم دارم درد می کشم ، من هم غصه می خورم، به من می گوید بفهم چی داری می گویی! من نمی فهمم. دیگر دلم نمی خواهد چیزی را بفهمم. در این مدت که فهمیدم چه شد! بگذار من دیگر نفهمم. بگذار من بروم و داد بکشم سر خودم که چرا با خودم چنین می کنم.
-
دروغ
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1400 10:13
چه می شود که باور می کنید یک نفر که دوستش دارید بهتان دروغ گفته؟ چطور می شود باور کرد؟ چطور می شود از کارهایش ببینی و بعد این فکر در ذهنت نقش ببندد؟ حرفهایش با کارهایش یکی نباشد؟ امروز انگار سرم خورده به جایی ، تازه عقلم آمده باشد سرجایش. می گویند عشق واقعا آدم را کور می کند من اینگونه کور شده ام . و امروز تصمیم گرفتم...
-
مادر شاغل
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 23:35
دخترک همینطور دارد گریه می کند. می خواهد فردا با مرد خانه برودسر کارش و با من نیاید. وقتی مامان نباشد عزا می گیرم که دخترک را چکارکنم و این روزها هم نمی خواهد جایی برود. خانه دوستم نمی رود. خانه برادرم هم بیشتر خودم نمی خواهم که بماند. یا نیستند. یک ساعتی می شود که بهانه می گیرد و جیغ می زند و گریه می کند . همه اینها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 22:33
بعد از کمتر از یک شبانه روز به زندگی برگشتم. بارها مردم و زنده شدم. در میانه روز می دانستم باید از مرگ زنده بلند شوم. در آستانه غروب در هر لحظه که میمردم چیزی در من زنده میشد . در ابتدای شب آرزوی مرگ میکردم و حالا بی آرزویم ، بی هیچ آرزویی. ص ۱۶۶ مرلین مونرو غمگین نیست بی آرزو شده ام.
-
نابودگر
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 18:18
این روزها هیچ کس حالم را نمی پرسد. حال من مگر مهم است؟ حال من را فقط یک نفر می پرسد از روی معرفت و دوست داشتن من به عنوان دوست و کسی که من شاگردش بوده ام ، که ازش ممنونم. از بقیه هم توقعی ندارم. مگر من حال بقیه را می پرسم؟ وقتی من حال کسی را نمی پرسم چرا توقع دارم کسی حالم را بپرسد. خسته ام. آدمها چیزی برای اضافه کردن...
-
بیهودگی آخر روز
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 18:15
رسیدم ، با عجله همه کارهایی که یک زن خانه دار بعد از رسیدنش می کند را انجام دادم. مثل دم کردن چای، گذاشتن میوه و شیرینی جلوی چشم برای خوردن. شستن ظرفهایی که از صبح مانده بود. بعد آمدم دراز کشیدم . آنقدر وقت تلف کردم تا غروب شد. وقتی خورشید ذره ذره ناپدید شد ، دلم گرفته بود ،حوصله دوش گرفتن ندارم. تاریک تاریک شده. و من...
-
تشنه همخوابگی
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 16:25
صبح خواب دوستم را دیدم که ایران نیست. و کمی هم ازخودم شرمسارم بابت خوابم اما چرا باید آدم از طبیعتش شرمسار باشد. از اینکه دوستش را این همه دوست دارد؟ دوستی که هم جنس خودش هست و شاید هم بخواهد لبهایش را ببوسد! شاید هم بخواهد بغلش کند و لمسش کند و حتی باهاش بخوابد. و این برای زنی که ده سال با یک مرد خوابیده ، شاید مهم...
-
دستم را بگیر و من را بکش بالا از این چاه
سهشنبه 6 مهرماه سال 1400 00:34
دراز کشیده ام که بخوابم . فردا از ده کلاسهایم شروع می شود. هنوز نخوابیده ام. قلبم هنوز غمگین می زند. چشمانم هنوز قرمزند . یک موقعی از عصر خوابم برده بود و موقع غروب با صدای بابا بیدار شدم. عمه وسطی می خواست شام بیاید. هنوز کلی کار مانده بود. وقتی بیدار شدم چشمهایم از شدت گریه پف کرده بود و انگار هزار سال خوابیده بودم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهرماه سال 1400 19:26
-بلند شو دختر، بلند شو خدا بزرگ است. خدا بزرگ بود؛ این سحر بود که خیلی کوچک شده بود. این سحر بود که مثل ماهی از تنگش بیرون افتاده بود و برای قطره ای آب تقلا می کرد و خودش را به زمین می کوبید ، اما کسی او را نمی دید. سحر بود که تک و تنها از خود تهران تا خرمشهر آمده بود که خودش را به آب برساندو در چند قدمی آب حیاتش اسیر...
-
افسانه آه
دوشنبه 5 مهرماه سال 1400 16:00
از توی ماشین تا برسم به امامزاده صالح داشتم گریه می کردم، می شود؟ آره می شد. از بین ماشینها حرکت می کردم و عینک دودیم را زده بودم و اشکهام لیز می خوردند . دست خودم نبود. که مثلا بخواهم جلویش را بگیرم. درختها را می دیدم، اتوبان، آسمان ، ماشینها و هر چه که می آمد جلوی چشمم گریه ام می انداخت و آخرش توی ولی عصر شروع کردم...
-
ستاره هایم را گم کرده ام
دوشنبه 5 مهرماه سال 1400 05:33
کدام قسمت می توانست گریه ام را آرام کند؟ قسمت ششم. خودت گفتی که عشق اونه که حالت خوب باشد و تعداد زنهایی که از غصه مردند بیشتر از مردهایی هستند که در جنگ کشته شده اند. من یکی از همان زنهام. من دارم همه قشنگی های دنیا را می بینم و سعی می کنم به اینها عاشق باشم و پا بگذارم روی غصه خودم و خوب باشم. خوبی را برای تو هم می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهرماه سال 1400 04:36
از خواب پریدم. یک ستاره داشت توی آسمان پر پر می زد مثل دل من. اشک هایم باز از روی دماغم ریخت توی گوشم. بگذار من رفیق بد باشم. عیب ندارد. بگذار من آخر کار این طور بی تاب باشم و قلبم مثل این ستاره که هزار میلیارد سال پیش سوخته و دل دل زده و نورش الان می رسد به چشمام ، توی آسمان دل تو بسوزم و تمام شوم برای همیشه. عیب...
-
دلم خون می گرید
دوشنبه 5 مهرماه سال 1400 04:01
از خواب پریدم. آنقدر گریه کرده بودم قبل از خواب که چشمهایم هنوز خیسند. هنوز اشک دارند. ستاره ای وسط قاب پنجره تا چشمانم را باز کردم نور پاشید. دارد سو سو می کند. قلبم فشرده شده. قلبم قلبم قلبم از وقتی که بهت گفتم در رفاقت رفوزه شدم. دلم جواب می خواست. دلم دلداری می خواست. دلم می خواست بغلم می کردی. اما ... دلم گریه می...
-
بیخ گوشم
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 23:41
یک ساعتی از ظهر گذشته بود که از کلاسم آمدم بیرون و دیدم در صندوق عقبم باز مانده . قلبم ریخت. تا بازش کردم دزدگیر صدایش درآمد. این همه ساعت صندوق عقب باز مانده بود، نمی دانم چرا صندوق عقب باز مانده بود؟ مگر می شود در ماشین را قفل کنی و صندوق باز بماند و دزدگیر آلارمی ندهد؟ چه مزخرف. یک نفس راحت کشیدم. لگوها بودند. اگر...
-
آخ همه جا کربلا
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 23:05
عید سال هشتاد و پنج بود. با ماشین راه افتادیم سمت مرز مهران. با دایی بزرگم و مادربزرگم . آن وقت مادربزرگم حالش خوب بود. عموی نازنینم زنده بود و دنیا رنگ دیگری داشت. اینها را که دارم می نویسم اشک از چشمانم سرازیر شده. تازه دانشجوی هنر شده بودم. اما هنوز دلم کریلا را دوست داشت. مثل حالا با اینکه آدم خوبی نیستم دیگر اما...
-
نشد که از دلم جدا کنم تو رو
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 21:01
من دروغ گفتم. من دوستت نداشتم. اگر دوستت داشتم اگر واقعا دوستت داشتم نمی گذاشتم این طور شود. نمی گذاشتم افسرده شوی. اما قدرت غمگین بودن تو از دوست داشتن من بالاتر بود. من هر لحظه از نوشتن برای تو کیف می کردم ، می خواستم برایت با کلمه معجزه کنم. بتوانم بهت بفهمانم که چقدر خاصی که چقدر توانمندی که می توانی ادامه دهی و...
-
من و این دستهای ناتوان
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 20:48
نه صبح تا هشت شب از خانه بیرون بوده ام. کلاس پشت کلاس. خیابانهای شهر را از غرب به شمال غرب رفته ام و بازگشتم به خانه. الان فرو رفته ام توی مبل خانه بابا ، حتی لباسهایم را عوض نکرده ام از وقتی رسیده ام. دخترها بازی می کنند. چشمانم خسته است. پاهایم و دستهایم. سه تا کلاس داشتم هر کدام چند ساعت و بعد رفتم دنبال دخترک خانه...
-
اسکرین تایم
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 13:05
الان روی گوشیم بهم یادآوری کرد که تایم اسکرینم روزانه شده پنج ساعت و این یعنی یک موفقیت کوچک خوب. هفته پیش هشت ساعت بود. سعی کردم حالت رانندگی را روی گوشیم تنظیم کنم و موقع رانندگی دیگر گوشیم را چک نکنم. موقع کلاسهایم و این یعنی باز موفقیت های کوچک که تایم نگاه کردن گوشی را کم کرده کرده است.
-
وقت اضافه
یکشنبه 4 مهرماه سال 1400 04:41
فکر می کردم آدم خوبی هستم. اما نبودم. از چهارشنبه که گذشت به حرفهایش که فکر می کنم و آن طور که او به من گفت تو داری حق دخترت را پایمال می کنی، حالم بد شد. گفت حالت بد نباشد از اینجا به بعد تصمیم درست را بگیر. یک چهارشنبه بعدش هم گذشته بود.این چهارشنبه هم گذشت. چند روز دیگر چهارشنبه سوم می رسد. باید صبر کنم.،باید به...